۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

شما که غریبه نیستید

سنگین‌ شده‌ام. شب‌ها دیر می‌خوابم، صبح‌ها هم قبل از این‌که ساعت زنگ بزند بیدارم. آن‌قدر غلت می‌زنم و از این دنده به آن دنده می‌شوم که وقت کندن از تخت برسد. کُندم؛ بی‌حال‌ شده‌ام. دو ساعت و نیم طول می‌کشد 4تکه لباس‌ام را عوض کنم و محتویات کیف‌م را چک کنم و بزنم بیرون. حوصله‌ی خودم را هم ندارم درست و حسابی. برج زهر ماری‌ام که با یک من عسل هم خوردنی نیستم. کلی کار تراشیده بودم برای خودم امروز. به هیچ‌کدام نرسیدم. خدا بالکن کنار اتاق تحریریه را برای امروز من آفریده بود انگار. با «نون ِ نوشتن» دولت‌آبادی می‌روم روی پله‌های گوشه‌ی بالکن که می‌رسد به پشت بام. خوش‌منظره نیست اصلن. من هم دنبال منظره‌ای دیدنی نیستم. سرم را فرو می‌کنم توی سطرها و می‌خوانم. می‌خوانم و جلو می‌روم. می‌خوانم و سردم است، مثل همیشه سردم است... می‌خوانم و باران می‌گیرد. می‌خوانم و «کت‌ام کو، چرا گرم‌ام نمی‌شود؟». می‌خوانم و ناهار هم نمی‌خورم «صبحانه دیر خورده‌ام؛ مرسی.» پله‌ها را می‌دوم بالا و باز می‌خوانم و زهر مارم. تلخِ تلخ. می‌خواهم خمودگی‌ام را نریزیم توی صورتم که هر کسی به‌م برسد با چشم‌هایش بگوید «ولی تو امروز یه چیزی‌ت هست؛ مثل همیشه نیستی.» که نمی‌شود. نمی‌توانم یعنی. صورت‌ام بلد نیست خوددار باشد. بین آن همه آدم، مهره‌ی غیر قابل معاشرتی‌ام فی‌الواقع. دنبال بهانه‌ای می‌گردم که رطوبت بی‌دعوت چشم‌هایم را گردن‌ش بیاندازم ولی در هر بار تلاش‌م ناموفق‌تر از قبل ظاهر شده‌ام. بهانه‌ای نیست، دلیلی هم نیست. دستی این ابرها را کنار بزند، شاید فردا قابل معاشرت شدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر