۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه

همین امروز صبح که توی تاکسی داشتم می‌آمدم سمت محل کار، آقایی را دیدم هم‌سن‌وسال خودم، که به خاطر کوتاه بودن یکی از پاهایش راحت راه نمی‌رفت. اولین چیزی که توی دلم گفتم این بود: «خدایا شکرت که سالم‌ام». بعدش بلافاصله از خودم متنفر شدم؛ بدم آمد از خودم که با این مدل شکرگزاری، ته ذهنم عملن این گذشته که «چه خوب که من گرفتار این موضوع نیستم، چه خوب که مرگ این‌بار هم سراغ هم‌سایه رفته». شرم کردم از خودم که برای ذات سلامتی تشکر نکردم، برای این‌که «من» بیمار نیستم تشکر کردم.

خدایا می‌شود با بیماری دیگران یادمان نیاندازی که سلامتی‌مان شکرگزاری دارد؟ حالا قهریم، ولی حرف که می‌زنیم. بارالها اصرار نکن، این‌ها بهانه‌های قشنگی برای یادآوری و آشتی نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر