۱۳۹۳ بهمن ۸, چهارشنبه

مشترک مورد نظر در دست‌رس نبود

یک. آخرهای فیلم چهارشنبه‌سوری اصغر فرهادی، سیمین خانوم و مرتضی سمیعی با هم قرار گذاشته‌اند تا قبل از سفر مرتضی و خانواده‌اش به دوبی، برای بار آخر قبل از تعطیلات نوروزی همدیگر را ببینند. سیمین صرفا برای رفع دلتنگی نیامده؛ آمده که رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مردی متاهل را تمام کند؛ متوجه شده که زن مرتضی به شوهرش شک کرده و وجدان‌درد گرفته لابد. توی ماشین نشسته‌اند و یکی‌به‌دو می‌کنند که تکلیف و پایان رابطه را معلوم کنند؛ دل مرتضی راضی به تمام کردن نیست، مثل بچه‌های لجباز زبان می‌ریزد و نمی‌خواهد بگذارد که سیمین برود، اما سیمین کوتاه نمی‌آید. دست‌آخر، سیمین که تصمیم‌اش را از قبل گرفته است می‌گوید «اگه تلفن‌تُ جواب ندادم ناراحت نشیا» و از ماشین پیاده می‌شود. مرتضی می‌ماند و گیجی بعد از خداحافظی. زن با قدم‌هایی محکم، تندتند میان صدا و تق‌وتوق انفجار ترقه و نارنجک در خیابان گم می‌شود. در حال و هوای خودش است که پسر موتورسواری پشت سرش ترقه‌ای را منفجر می‌کند. زن که از ترس شوکه شده ناگهان جیغ می‌کشد. خودش را بی‌پناه می‌بیند؛ درجا خشکش می‌زند و بغض می‌کند. مکثش طولی نمی‌کشد که برمی‌گردد به سمت خیابانی که ماشین مرد در آن پارک شده بود؛ به سمت مأمن، مرتضی. گریان و هراسان روسری‌اش را مدام مرتب می‌کند و به سرعت قدم‌هایش می‌افزاید تا زودتر برسد. با چشم‌هایش دنبال مرتضی می‌گردد. نیست. رفته.

دو. دفعه‌ی پیش که راننده‌ی آن تاکسی سبز در مسیر خانه تا کریمخان مزاحمم شد، بعدن فهمید و گفت که دفعه‌ی بعد اگر چنین اتفاقی افتاد نترس، همان‌جا به خودم زنگ بزن. دفعه‌ی بعد اتفاق افتاد؛ این بار در تاکسی کریمخان به ولی‌عصر. روی این‌یکی خیلی زیاد بود یا ناشی، نمی‌دانم. پیاده شدم و رفتم دنبال خرید. یک‌دفعه جلویم سبز شد و خیلی احمقانه ازم عذرخواهی کرد که گفته مسیرش به مقصد من نمی‌خورد و نیمه‌ی راه پیاده‌ام کرده؛ آمده بود به جبران اشتباهش برساندم. پشت سر هم و دست‌پاچه عذرخواهی می‌کرد؛ سرسری گفتم خواهش می‌کنم و رفتم داخل فروشگاه. فروشگاه بعدی. فروشگاه بعد. هنوز اصرار داشت که اشتباهش را جبران کند، موقعیت مسخره‌ای بود. همه‌ی این مدت هدفون را فرو کرده بودم توی گوشم که نشنوم، سرم توی گوشی‌م بود. بال‌بال می‌زد که واکنش نشان بدهم. کنارم می‌آمد تا رسیدم نزدیکی‌های فلسطین. یادم افتاد می‌توانم به کسی زنگ بزنم، اجازه دارم. یک‌دفعه ایستادم، با عصبانیت هدفون را از گوش‌م بیرون کشیدم و فریاد زدم: چرا نمی‌ری؟ چه‌قدر دیگه می‌خوای دنبال من راه بیای؟ من هیچ وقتی برات ندارم، اجازه هم نمی‌دم وقتمُ بگیری. دستش را دراز کرد و کاغذی که رویش شماره نوشته بود را جلو آورد و گفت «خب شما گوش بدین! من قصدم خیره...» وحشی شدم، و دکمه‌ی سبز را فشار دادم و گوشی را گذاشتم روی گوشم: قصد خیر؟ صبر کن تا قصد خیرُ درست‌حسابی نشون‌ت بدم. راننده‌ی تاکسی ترسید، منتظر نماند، رفت؛ آن‌طرف خط گفت: «مشترک مورد نظر در دست‌رس نمی‌باشد...» یخ کردم.

سه. مأمن. پناه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر