۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

که آسودگی ما عدم ماست

همه‌ی مانتو مشکیامُ انداختم تو ماشین لباس‌شویی. روتختی رو هم به سختی درآوردم و انداختم؛ اون‌م سیاهه. رو بالشیا قبلن شسته شده بودن. اتوشون کردم، کشیدم رو بالشتام. کتابخونه‌ی کنار میز مطالعه رو دستمال کشیدم. مثل همیشه سخت تشک تختُ دوباره درآوردم تا روتختی خشک‌شده رو بکشم روش، بدون کمک. بالشتای تمیزُ مرتب گذاشتم رو تشک، پتو رو هم مرتب کردم دوباره.
رفتم کیکُ از تو فر در آوردم گذاشتم تو ظرف بلور. روش کارامل ریختم و پودر نارگیل پاشیدم گذاشتم تو یخچال.
برگشتم لاک دست و پامُ پاک کردم. یه ذره بافتنی بافتم. کتاب خوندم. فکر کردم دیگه چی کار دارم که از توی هفته جا مونده باشه. دیدم کاری نیست تقریبن؛ کارای شرکتم عقب نیستم. خواستم برم فیس‌بوک و توییتر ببینم چه خبره، پام نکشید. اینستاگرامُ چک کردم فقط. گوشی‌مُ زده‌م تو شارژ، ولو شدم زیر پتوم توی تخت و دارم فکر می‌کنم چه وامی می‌تونم جور کنم از جایی غیر از بانک که خدادتومن سود برنگردونم روش؛ اسکونت پول خیلی زور داره، خیلی تباهه.

انگشتای پام گوله‌ی یخ‌ه. همه خوابیدن. سکوت این ساعت از شب خونه مجبورم کرده فکر کنم به آرامش واقعی همین لحظه‌م و به شخمی بودنش فحش بدم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر