۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

بوی‌هود

پسرها بعد از ناهار بالشت‌هایشان را برده‌اند جلوی تله‌ویزیون، گذاشته‌اند کنار هم و دراز کشیده‌اند؛ خوابشان برده‌است. گوش خانه را سکوت کر کرده. هر از گاهی فقط صدای سرفه‌ی آن‌یکی که کوچک‌تر از بلند می‌شود. بدجوری سرماخوردگی‌اش طول کشیده؛ از این بچه‌های زودمریض‌بشوی بدمریض است که دیر هم خوب می‌شود. سرما از اتاقم فراری‌ام داده، آمده‌ام توی اتاق تله‌ویزیون و کنار بخاری ایستاده‌ام، بالای سر بچه‌ها. یکی‌شان پسر برادر مامان است، آن‌یکی پسر برادر بابا. جفت‌شان روی دنده‌ی راست‌شان خوابیده‌اند، جفت‌شان به طرز خنده‌داری دست راست‌شان را زده‌اند زیر چانه‌شان و انگار دارند به چیز خیلی مهمی فکر می‌کنند در خواب. جفت‌شان گردن‌هایشان را خم نکرده‌اند توی یقه‌شان؛ سربلند خوابیده‌اند و بدن‌شان می‌گوید که پرچم ما بالاست.
برمی‌گردم توی اتاقم. هنوز سرد است و هنوز چیز زیادی از فیلم نگذشته. ماگ و پیش‌دستی کیک را از روی میز برنداشته‌ام. مامان بچه‌بزرگه آمد دنبالش و رفت؛ آن‌یکی که تنها شد، خزید پشت در اتاق و در زد: «اجازه بیام تو؟» بدون این‌که برایش مهم باشد من تا گردن توی فیلم غرق شده‌ام، شروع کرده گزارش دادن. فردا قرار است با مدرسه برود اردو. ذوق دارد. تعریف می کند که دفعه‌ی پیش که رفته‌اند اردو، دیر رسیده خانه و عزیز نگران شده‌است، در صورتی که خبر داده بوده و خود عزیز یادش رفته. می‌خواهد برای میمون‌ها خیار ببرد. می‌گویم «نبر؛ خوراکی دادن به حیوان‌های باغ وحش ممنوع است.» می‌پرسد «اگر ممنوع نبود چی؟» می‌گویم «ممنوع است، روی تابلویی نوشته که هست؛ به هرحال درست نیست به حیوان‌ها غذا بدهی.» می‌گوید «اگر تابلو نبود من به‌شان غذا می‌دهم.» سرتق است، ولی نه از آن‌هایی که خیره و چشم سفید باشد، سرتقی و یک‌دندگی‌اش آدم را اذیت نمی‌کند. بابای میسن پشتش را کرده به دوربین و دارد روی خاکستر آتش جیش می‌کند. از میسن می‌پرسد که او هم دوست دارد این رسم جنگلی را اجرا کند؟ معذب می‌شوم، فیلم را پاز می‌کنم و به بهانه‌ی این که اتاق سرد است می‌فرستمش بیرون. به پسربچه‌ها، به پسرها فکر می‌کنم که پسرانگی‌شان در فیلمی هم که به نام دنیای خودشان است، خیلی جاها زیر سایه‌ی دخترانگی ما رفته. پسرها خیلی بیش‌تر از آن‌که به نظر می‌رسد مظلوم‌اند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر