۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

اتوبوس شب

هفته‌ی سوم آبان بود یا دی‌ماه یادم نیست. داشت باران می‌بارید روی آش رشته‌مان. پرسید: 1984 را خوانده‌ای؟ گفتم: نه، هیچ کتابی از جورج اورول نخوانده‌ام. گفت همین پشت توی بازارچه‌ی پارک یک کتاب‌فروشی هست که کلی کتاب‌های قدیمی و سخت‌پیداشو دارد، گفت که آش‌مان را بخوریم و به‌ش سر بزنیم. باران ریزتر از آن بود که خیس‌مان کند و من بی‌میل‌تر از آن بودم که آش‌ام را تمام کنم؛ دعوایم کرد که «بر خلاف ظاهر غلط‌اندازت غذا حرام‌کن‌ای!». آقای پیرمرد کتاب‌فروش گفت که 1984 ندارد. گفتم: خودم سر فرصت می‌خرم‌ش، لازم نیست به زحمت بیافتی. گفت: نه، من گفته‌ام برایت می‌خرم پس خودم می‌خرم. ماشین را که کمی پایین‌تر از در ورودی پارک کرده بود راه انداخت و روبه‌روی کتاب‌فروشی سر نبش یکی از خیابان‌های فرعی دوازده فروردین نگه داشت و دوبله پارک کرد. صدای فلاشر پیچید توی ماشین، گفتم: بنشینم تا برگردی؟ گفت: نه، چرا تنها بمانی؟ گفتم: خب دوبله پارک کرده‌ای، بنشینم تا زود برگردی. گفت: زود برمی‌گردیم، ولی اگر دوست داری خب بمان همین‌جا. پیاده شدم. کفش‌های بادی قرمزم تا کمر رفت توی یک نیم‌چاله‌ی پر از آبی که از باران تند پر شده بود. پشت سرش رفتم داخل کتاب‌فروشی. کتاب «قیرمیزی سئوگی» روی پیشخوان نشسته بود؛ انگشت اشاره‌ی دست راستم را گذاشتم روی «قیرمیزی» و گفتم: خب این‌که یعنی قرمز، آن سئوگی‌اش یعنی چی آن‌وقت؟ سرم را آوردم بالا دیدم نیست، رفته طرف آقایی و دارد ازش سراغ کتاب را می‌گیرد. پیدایش کرد؛ هم 1984 و هم مزرعه‌ی حیوانات را. گفتم: حالا چرا دوتا؟ گفت: برای این‌که این‌یکی را هم باید بخوانی، فضایش به آن‌یکی نزدیک است؛ بخوان، بعدن با هم در مورد هردویشان حرف می‌زنیم.
هفته‌ی سوم آبان بود یا دی‌ماه یادم نیست؛ یادم هست مانتو و مقنعه‌ی سورمه‌ای‌م را، اما این‌که آن‌روز لاکم را هم با رنگ کفش و ژاکت بلندم ست کرده بودم یادم نیست. یادم هست که همه‌ی موزیک‌هایی که در ماشین گوش می‌دادیم رندوم پلی می‌شد، اما آن آهنگ لئونارد کوهن را یادم نیست. یادم هست که یادآوری کردم کتاب را خواندم و وقتش است درموردش حرف بزنیم، اما چرا نشد را یادم نیست. از آن سال به بعد، زمین چنان چهاربار به دور خورشید گشته که «چرا آن‌همه دوستش داشتم؟» را یادم نیست؛ حتا چشم‌هایش را یادم نیست.
اما امشب باز هم خیابان ولی‌عصر ستاره‌ای از جیب پیراهنش به معجزه درآورد و به رویم آورد که آدمیزاد فکر می‌کند فراموش کرده‌است، اما در حقیقت فراموشی وجود ندارد، و هرچه هست ادای فراموشی است. کاش خیلی زود گندش دربیاید که معجزه‌ی امشب خیابان مثل همان عطرهای ارزانی که گوشه‌ی پیاده‌رو بساط کرده بودند، تقلبی بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر