۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

وقتی دل‌گیری و تنها،‌ غربت تموم دنیا از دریچه‌ی قشنگ چشم روشن‌ات می‌باره...

آخرین ماه‌های زندگی مامان‌کوکی بود. همه‌ش رو تخت بود و حوصله‌ش سر می‌رفت، دلش برامون زودبه‌زود تنگ می‌شد با این‌که فاصله‌ای نبود. یه روز از همون روزایی که خیلی حال بدی داشتم و ناامیدی و بدحالی رسمن داشت منُ می‌خورد، نشسته بودم روی تخت کنار کوکی؛ آخرای حرفامون دعام کرد که فلان و بهمان. گفتم فایده نداره؛ اصلن چه فایده؟ هیچی درست نمی‌شه، دیگه هیچ‌وقت هیچی درست نمی‌شه. گفت نه مادر، درست می‌شه بالاخره؛ تو خیلی فکر می‌کنی، خیلی غصه می‌خوری، انقد به‌ش فکر نکن، یه روزی درست می‌شه بالاخره.
گذشت. درست شد یا نشدش بماند. ولی الان کاش مامان‌بزرگم بود، قرض می‌دادمش به یکی، که برن کنار هم بشینن مامان‌بزرگم با اطمینان موی سفیدش دستشُ رو پاهای اون بذاره و به‌ش بگه «تو خیلی فکر می‌کنی بچه‌م. انقد فکرشُ نکن، غصه نخور، درست می‌شه.»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر