۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

بی عشق نگشاید گره

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون هیشکی نبود.
یه روز یکی رفته بود استخر؛ برای خودش شنا می‌کرد، می‌اومد بیرون آب کنار استخر راه می‌رفت، کنار استخر دراز می‌کشید آفتاب می‌گرفت... همین‌طوری که سرش به کار خودش بود دومی اومد اجازه گرفت کنارش که یه جای خالی بود دراز بکشه و آفتاب بگیره. نشست و سر حرف باز شد؛ اولی و دومی با هم هم‌کلام شدن؛ از همه‌چیز گفتن، حتا از اون دایوی که گوشه‌ی استخر خودنمایی می‌کرد. دومی از اولی پرسید تو تا حالا از روی دایو شیرجه زدی توی آب؟ اولی گفت نه، خیلی به‌ش فکر کردم و بالاخره یه روز تصمیم می‌گیرم که امتحانش می‌کنم. دومی یه بار پریده بود؛ نشست با ذوق و شوق از دایو و شیرجه و هیجان برای اولی سخنرانی کرد،‌ از خاطرات و خوبیای شیرجه‌زدن گفت. اولی داشت ترغیب می‌شد. دومی گفت کاش بشه اصلن با هم بریم یه بار دیگه شیرجه بزنیم. دوتایی زیراندازاشونُ رها کردن و بلند شدن، دست همدیگه رو گرفتن و تا دایو قدم زدن، پله‌های دایوُ بالا رفتن؛ چشماشون برای همدیگه و برای این‌که با هم شیرجه بزنن عجیب برق می‌زد. لحظه‌ی پریدن و شیرجه‌زدن که شد، دومی ارتفاعُ که دید کنار کشید، گفت من نمی‌پرم. اولی گفت من به هوای تو اومده‌بودم که! دومی گفت: آره، ولی وقتی یادم میاد این بار هم ممکن‌ه سرم بخوره کف استخر ترس برم می‌داره، نمی‌تونم، خودمُ بیش‌تر دوست دارم. اولی هرچی گفت ممکن هم هست این‌بار سرت به کف استخر نخوره حتا و تو این‌بار با تمام لذت موفق بشی، به گوش دومی نرفت و قصه تموم شد.

حالا، سومی اومده و به اولی می‌گه: تو از روی دایو نپریدی، من یه بار پریدم و می‌دونم وقتی از پله‌ها بالا می‌ری و قلبت شروع می‌کنه به تپیدن و هیجانُ جلوی چشمت می‌بینی یعنی چی. من یه بار شیرجه زدم، تو هم باید با من بیای و بریم شیرجه بزنیم تا خودت ببینی و حس کنی؛ البته من یه بار سرم خورده کف استخر، ولی می‌خوام بپرم، با تو بپرم. حرفای عینن تکراری ِ سومی که تموم شد، اولی بلند شد و زیراندازشُ زد زیر بغلش و گفت: مرسی، ولی ببخشید من باید برم؛ روز خوش. توی دل‌ش می‌گفت: [با تو] نمی‌تونم، خودمُ بیش‌تر دوست دارم، و دور شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر