۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

Felice di conoscerti!

امشب سوار تاکسی پیرمردی شدم که به‌غایت محترم و باسواد بود و اهل دل. آشنا به زبان ایتالیایی، و شنونده‌ی حرفه‌ای موسیقی. مشکی پوشیده بود و عرق‌چین سفیدی هم روی سرش داشت؛ یک تار موی مشکی نمی‌توانستی توی صورتش پیدا کنی. دم پارک لاله که داشتم چک‌این می‌کردم بی‌مقدمه پرسید اینترنت داری؟ گفتم بله. گفت آخرین آهنگ معین را سرچ کن بگذار گوش بدهیم. گفتم کدام؟ گفت «هوای خونه». رویم نشد بگم با این اینترنت افتضاح، تا من سرچ کنم و دانلود بشود رسیده‌ایم آزادی؛ کمی توی لیست مدیاپلیرم گشتم و دیدم روی گوشی‌م ندارم، گفتم نیست. شمال هست. گوش می‌کنید؟ گفت «آغوش» را هم پیدا کنی خیلی‌خوب است. گفتم نه فقط همین شمال هست، سری تکان داد که «کاچی به ز هیچی»، صدایش را تا آخر بلند کردم و گوشی را گذاشتم روی داشبورد. حس اعتماد غریبی بود آن ساعت از شب؛ بی‌کلگی هم کمی شاید. ولی می‌دانید، انرژی آدم‌حسابی‌ها انکارکردنی نیست؛ جلوتر یقین کردم. گفت آهنگی هست از انریکو ماکیاس؛ تا همین چندسال پیش تله‌ویزیون زیاد پخشش می‌کرد. خدابیامرز ویگن هم آهنگ برگ خزانش را روی ملودی همین خواند. بگذارم گوش کنی؟ گفتم برگ خران را شنیده‌م، این را نه ولی. بگذارید گوش کنیم. خودش هم با خواننده می‌خواند، جمله‌به‌جمله‌ی ترانه را تکرار می‌کرد و می‌گفت دارد این را می‌گوید و ترجمه‌اش می‌کرد.

قرار بود سر جمالزاده پیاده شوم، رسیدیم ته بلوار جلوی بیمارستان امام‌خمینی؛ راننده گفت مگر این آهنگ‌ها می‌گذارند آدم سر موقع خداحافظی کند؟ خندیدم گفتم نه، ولی اشکال ندارد همین‌جا پیاده می‌شوم من. گفت توی تاریکی ساعت نه‌ونیم شب کجا این‌همه راه پیاده برگردی، دور می‌زنم سر جمالزاده. وحشت نکردم؛ گفتم نه شما مسیر خودتان را بروید من همان سر چهارراه نصرت پیاده می‌شوم، خیلی فرق نمی‌کند. از ایتالیایی خواندن‌ش و این‌که هنوز آن‌قدر درس می‌خواند تا شب‌ها روی کتاب خوابش ببرد و مداد از دستش بیفتد گفت، و آخر آن‌قدر آهنگ‌ها ایتالیایی جادو کردند که نزدیک خانه پای فرانسوی‌ها را وسط کشیدم و ازشان استمداد گرفتم تا خداحافظی کردیم.

نتیجه‌ی اخلاقی داستان؟ Music is our language!
نتیجه‌ی بعدی: متین باشید و امن. آدم‌های نازنین این دیار این‌طوری‌اند؛ حتا اگر هفت‌پشت غریبه باشند.

۱۳۹۴ مهر ۲۷, دوشنبه

گفته‌اند آسمان همه‌جا یک رنگ است؛ ولی من به چشم خودم دیده‌ام که بعضی آسمان‌ها آبی‌تر است، بعضی کشورها کشورتر، بعضی ثروت‌ها ثروت‌تر، بعضی نژادها نژادتر، بعضی جان‌ها جان‌تر، بعضی حقوق‌بشرها حقوق‌بشرتر.

۱۳۹۴ مهر ۲۱, سه‌شنبه

بترک دخترکم

جمعه‌های کودکی خیلی خوشبخت بودم؛ آن‌قدر که نمی‌توانید فکرش را بکنید. صبح بیدار می‌شدیم و با صدای صبح جمعه با شما صبحانه می‌خوردیم دور هم، بعد شال‌وکلاه می‌کردیم سمت خانه‌ی بابابزرگم، خانه‌ی بابای بابا. من از این‌که هی سوار تاکسی بشویم و ماشین عوض کنیم ذوق می‌کردم. از بچگی هم دلم برای مسیرهای طولانی‌تر غنج بیش‌تری می‌زد؛ مثلن آن مغازه‌ی کفش‌فروشی را برای خرید دوست‌تر داشتم که نزدیک مهدکودک بود، نه آنی که سر کوچه‌مان بود و اتفاقن ویترینش حداقل دوبرابر بزرگ‌تر بود. روزهای جمعه‌ی خانه‌ی بابای بابا، بهشت من بود. چون رسمن هر غلطی دلم مي‌خواست می‌کردم و هر خرابکاری‌ای هم می‌کردم کسی اجازه نداشت دعوایم کند؛ یکی بود که قبل از رسیدن توبیخ‌های مامان‌بابا، از پشت سیبیل‌های پهن و پرپشتش بگوید «ولش کن چی کارش داری؟» و این‌طوری من ول می‌شدم و هیچ‌کسی تا شب به کارم کار نداشت. مادربزرگم زن دهن‌گرمی بود. هست هنوز! از این زن‌هاست که بچه‌های کوچک می‌میرند برایش بس که قصه بلد است و می‌تواند از صبح تا شب و از شب تا صبح قصه بگوید، بدون این‌که حوصله‌شان سر برود. راستش مامان‌کوکی (مامان مامان) را آن وقت‌ها خیلی کم‌تر از مهین‌جون دوست داشتم، چون مهین‌جون قصه‌های خیلی بیش‌تری بلد بود و می‌گذاشت بروم سر کمد لوازم آرایشش و روزی سه‌بار آن صندوق نارنجی به قول خودش اسباب توالت‌ش را به هم بریزم و هربار به‌م وعده بدهد وقتی بزرگ شدم آن رژ قرمزش را حتمن به من می‌دهد.

یک‌بار وقتی رفته‌بودم توی اتاقش تا به کیف لوازم آرایشش شبیخون بزنم، گفت دخترجون بیا بنشین برایت قصه‌ی دخترک و سنگ صبور را بگویم. گفتم عه این را تا حالا تعریف نکرده بودی! گفت خب بنشین تا برایت تعریف کنم. راستش هیچ‌چیز از قصه را یادم نیست، اما یک جایی از قصه را تا بمیرم فراموش نخواهم کرد... «دخترک که خیلی غصه‌اش شده بود، همین‌طور که داشت توی راه می‌رفت تا به فلان‌جا برسد، به سنگی رسید. به‌ش گفت ای سنگ صبور، تو می‌ترکی یا من بترکم؟ و سنگ صبور گفت: من می‌ترکم و ترکید و این‌جوری دل دختر نترکید و نجات پیدا کرد» این‌جایش تا همیشه یادم خواهم ماند، چون بی‌چاره را هلاک کردم بس که پرسیدم سنگ صبور یعنی چی؟ چه شکلی‌ست؟ مگر مي‌ترکد؟ یعنی مثل سنگ پاست مهین؟

اما من اگر مهین‌جونِ دخترکی بشوم روزی، قصه را شاید این‌طوری تمام نکنم. به آن دخترک خواهم گفت که دلبرکم! هرجایی از روزگار که غصه دامن دلت را گرفت، برای سنگ صبورت هم دل سبک نکن؛ از من به تو نصیحت شیره‌ی جانم، که خودت بترکی به صلاح خیلی نزدیک‌تر است. هیچ سنگ صبوری نیست که بعدها، روزی روزگاری، درد دلی که سبک کردی را علیه خودت، روی دل‌ت سنگین نکند باز. بترک دخترکم؛ هیچ سنگی صبور نیست. الکی گفته‌اند؛ همه‌شان چینی‌اند.