این منم دقیقن.
این قدی که بودم هر وقت موهامُ کوتاه میکردن، زیر دست آرایشگر از این معصومانهتر و غریبانهتر و بدبختطورتر گریه میکردم، تا خانومه تا قیچیُ بذاره زمین و اون پیشبندُ از دور گردن من باز کنه که یعنی کارش تموم شده، تو دلم حرفای بیتربیتی ـ که اون موقع محدود میشد به «بیادب» و «بیتربیت» ـ میزدم بهش؛ بعدشم تا مدتها با مامانم بداخلاقی میکردم که چرا منُ برده تا موهامُ کوتاه کنن؟ همیشه وقتی زیر دست آرایشگر نشسته بودم تا کارشُ انجام بده، به انواع راههای فرار از دستش فکر کردهم و هر بار هم به دیوار میخوردم و میفهمیدم نمیتونم کاری برای کوتاه نشدن موهام بکنم. من انقد عاشق موهای بلند بودم که با همهی بچگی و سادگیم به هر کی میرسیدم میگفتم «میخوام برم آرایشگاه موهامُ بلند کنم!». فکر میکردم همونطور که میتونه کوتاه کنه، بلند هم میکنه! حالا هم خیلی فرقی نکرده؛ تا مجبور نباشم قیچی به موهام نمیخوره. خدا نکنه از اون مقداری که میخوام، سانتیمتری کوتاهتر بشه. آخرین قهر و دعوای مادر دختریِ من و مامانم هم وقتی بود که توافق کردیم فقط چهار انگشت از پایین موهای تا وسط کمرمُ کوتاه کنه، اما وقتی رفتم جلوی آینه دیدم موها از مدل مصری چهار انگشت بلندتره حدودن! تصویرسازی دختری که داره موهاشُ سشوار میکنه اما لایهی اشک ِ غم و عصبانیت نمیذاره توی آینه درست ببینه داره چی کار میکنه ـ و مامانی که به نظر خودش موی اینقد کوتاه خیلیم خوبه و اصلن متوجه نیست دخترش چهقدر بابت این موی کوتاه ناراحته ـ رو هم به خودتون واگذار میکنم! :))