۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

پریل

آش‌پزخانه. مشروطم آن‌جا. شرطی شده‌ام یعنی. حال‌م که خیلی خوب باشد سر از آش‌پزخانه در می‌آورم و بد هم باشم باز کبوتر جلدش‌ام. همین‌که دورم خلوت می‌شود یادم می‌افتد که نمی‌دانم با خودم چندچندم. همه‌ی غصه‌های عالم را می‌ریزانم به دل‌م. می‌خواهم این‌طوری نباشد، این‌طوری نباشم. راه اول: فرار. گوشی‌ام را می‌برم می‌گذارم روی مایکروویو آش‌پزخانه و پلِی می‌کنم. ظرف‌های بعد از نهار و خرده‌ریزهایی که این گوشه و آن گوشه مانده را جمع می‌کنم توی سینک و آب داغ باز می‌کنم روی‌شان. می‌ترسم گوشه‌های آویزان روسری‌ام خیس شود. دست‌هایم را کمی خشک می‌کنم، دسته‌هایش را می‌گیرم و می‌برم پشت سرم و گره می‌کنم. توی آینه‌ی گوشه‌ی آش‌‌پزخانه خودم را برانداز می‌کنم که در حال گره زدنم. کلفت خوش تیپی می‌شدم اگر فرهنگی نمی‌شدم. خنده‌ام می‌گیرد. یاد پرسوناژ «طاهره»ی فیلم به همین سادگی می‌افتم. با روسری گره زده، با حالی شبیه به حال همه‌ی زن‌های مستاصل و گیج توی آش‌پزخانه‌اش می‌چرخید و کار می‌کرد. دل‌م خواست بشوم مثل او که توی فیلم یک‌باره شعر گفتن‌ش گرفت. یک آن خواستم که شعر گفتن‌م بگیرد. بعد دل‌شوره برم دارد که نکند یادم برود؟ و شتاب‌زده دنبال خودکار و دفتری که توی کابینت چپانده‌ام بگردم و دست آخر، خودکار بیافتد زیر ماشین لباس‌شویی. انگار که دلیل آدم، ابزار آدم بیافتد زیر پای دلی که دارند توی‌ش رخت می‌شویند. حالی خوبی نیست دیگر. این‌جور وقت‌ها زن‌ها می‌زنند زیر گریه تا دل‌شان آتش نگیرد. خوب می‌کنند به نظرم و این خوبی را فقط زن‌ها می‌فهمند. داشتم فکر می‌کردم که پریل بود که در تبلیغ‌ش «با دست‌ها مهربان» بود یا گلی؟ آخر کرم مرطوب‌کننده نداشتم توی کیف‌م. از دست‌های خشن هیچ خوش‌م نمی‌آید. به خودم می‌گویم اصلن چه کسی می‌فهمد دست‌های من خشن شده یا نشده که آب یک‌هو داغ می‌شود و می‌سوزم. قابلمه‌ی برنج و خورشت روی گاز را نشستم؛ همین‌طوری. از آش‌پزخانه زدم بیرون و کوسن‌ها و تخت‌ها را مرتب کردم. میزهای جلوی‌ش را میزان کردم. فکر کنم اگر می‌شد جارو هم می‌زدم! چه‌قدر همه چیز بی‌نظم بود. چه‌قدر نگاه ظریف زنانه همه‌جا لازم است. به کتاب روی میز نگاه می‌کنم که خودم را در برابرش خنگ مطلق می‌بینم و بی‌اعتنا به اعتمادبه‌نفسی که از من می‌کُشد پله‌ها را می‌روم بالا. صداهای روتینی که تا همین یکی دو ساعت پیش نزدیک بودند، رفته‌اند یک‌جای دور که حالا باز صدای‌شان از دور نزدیک‌ شده. صدای نیره می‌آید: « می‌گفت غصه رو/ ذهن می‌سازه، قلب می‌خوره. ...درد و مشکلات،/ برا همه هست مهم این‌ه که/ تو چه‌طوری به قضیه نگاه می‌کنی؛ /که اون درد زمین‌گیرت می‌کنه/ یا خدای نکرده/ باعث می‌شه کفر بگی و ناامید بشی... » بی‌بی نیره خوب چیزی می‌گوید. برمی‌گردم تا کمی دست‌هایم را روی بخاری گرم کنم. خوش‌حالم زنی هستم که ارتباط عاطفی‌اش با همه‌ی آش‌پزخانه‌های دنیا برقرار است و امشب دل‌ش خواسته ای کاش می‌توانسته شام بپزد.

از هیچ‌وقت و هنوز

من به چشمان حیران و مضطربش لب‌خند می‌زنم. سوال دارد چشم‌هایش؛ به گمانم می‌خواهد بپرسد «خب، بعدش چی؟». جواب‌ش را نمی‌دانم و همین ندانستن مشوش‌ام می‌کند؛ همیشه می‌کرده. این‌ که می‌گویم خالی از بهانه‌‌ام که دلیل کرختی‌ام نمی‌شود. این که می‌گویم رسیدنی‌ها را رسیده‌ام و چیزی نمانده، حرف حساب نمی‌شود. دنبال حرف حساب می‌گردم. سکوت می‌کنم. این‌جور وقت‌ها، سکوت، اگر آدم را به جایی نرساند لااقل به بیراهه‌اش هم نمی‌کشاند. فکر می‌کنم شاید دل‌م هوای حادثه دارد. ندارد. این «من» حتا از دانستن همین هم عاجز است. در سکوتم هنوز. این‌جا دست‌هایمان باید قرق سکوت را می‌شکستند اما ما آدم‌های هنجارشکنی نبودیم، هیچ‌وقت.

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

غربت مدام

من باید موجود بهتری از خودم می‌ساختم. نساختم و به گمانم همه‌ی درد این چند ماه‌م همین است. خودم را تصور می‌کنم که روبه‌روی کسی ایستاده‌ام که به اندازه‌ی خیلی زیادی قدش بلند است و این‌که «گردن‌م درد می‌گیرد وقتی زیادی بالا نگه‌ش می‌دارم» را بهانه می‌کنم و نگاهم را می‌دوزم به جایی روبه‌رو، نه خیلی دور دست و ناله می‌کنم «من می‌خواستم اینی بشوم که هستم، ولی حالا می‌بینم کم است. اینی که هستم همان است ولی کم است، راضی‌ام نمی‌کند دیگر.» بعد از این جمله، کمی فلسفی‌طور مکث می‌کنم، لب‌هایم را به این معنی که فشار زیادی را تحمل می‌کنم که جلوی تو نزنم زیر گریه روی هم فشار می‌دهم و باز انگار که او باید سراپا گوش باشد و من سراسر دهن، ادامه می‌دهم «می‌دانی، من خوب خیز برداشتم، خوب پیش رفتم، زود و زیاد رسیدم، اما نمی‌دانم چرا حالا راضی نیستم. نکند سقف آرزوهایم را کوتاه چیده باشم؟». این‌جا را کمی دراماتیک تصور می‌کنم: نگاه‌م را از دوردست‌ها می‌گیرم و می‌چرخانم سمتش، با حس سنگینی هر چه سوال در دنیاست زل می‌زنم در چشم‌هایش؛ می‌خواهم قرمزی چشم‌هایم را ببیند و نگاهش بدود دنبال آن تنها قطره‌ی اشکی که تند و داغ از گوشه‌ی چشم راستم سرازیر می‌شود و سر می‌خورد زیر چانه‌ام.

بن‌بست

دنباله‌ی این شعرها را نگیر
دیگر
به من نخواهی رسید


رعنا شمس|

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

شما که غریبه نیستید

سنگین‌ شده‌ام. شب‌ها دیر می‌خوابم، صبح‌ها هم قبل از این‌که ساعت زنگ بزند بیدارم. آن‌قدر غلت می‌زنم و از این دنده به آن دنده می‌شوم که وقت کندن از تخت برسد. کُندم؛ بی‌حال‌ شده‌ام. دو ساعت و نیم طول می‌کشد 4تکه لباس‌ام را عوض کنم و محتویات کیف‌م را چک کنم و بزنم بیرون. حوصله‌ی خودم را هم ندارم درست و حسابی. برج زهر ماری‌ام که با یک من عسل هم خوردنی نیستم. کلی کار تراشیده بودم برای خودم امروز. به هیچ‌کدام نرسیدم. خدا بالکن کنار اتاق تحریریه را برای امروز من آفریده بود انگار. با «نون ِ نوشتن» دولت‌آبادی می‌روم روی پله‌های گوشه‌ی بالکن که می‌رسد به پشت بام. خوش‌منظره نیست اصلن. من هم دنبال منظره‌ای دیدنی نیستم. سرم را فرو می‌کنم توی سطرها و می‌خوانم. می‌خوانم و جلو می‌روم. می‌خوانم و سردم است، مثل همیشه سردم است... می‌خوانم و باران می‌گیرد. می‌خوانم و «کت‌ام کو، چرا گرم‌ام نمی‌شود؟». می‌خوانم و ناهار هم نمی‌خورم «صبحانه دیر خورده‌ام؛ مرسی.» پله‌ها را می‌دوم بالا و باز می‌خوانم و زهر مارم. تلخِ تلخ. می‌خواهم خمودگی‌ام را نریزیم توی صورتم که هر کسی به‌م برسد با چشم‌هایش بگوید «ولی تو امروز یه چیزی‌ت هست؛ مثل همیشه نیستی.» که نمی‌شود. نمی‌توانم یعنی. صورت‌ام بلد نیست خوددار باشد. بین آن همه آدم، مهره‌ی غیر قابل معاشرتی‌ام فی‌الواقع. دنبال بهانه‌ای می‌گردم که رطوبت بی‌دعوت چشم‌هایم را گردن‌ش بیاندازم ولی در هر بار تلاش‌م ناموفق‌تر از قبل ظاهر شده‌ام. بهانه‌ای نیست، دلیلی هم نیست. دستی این ابرها را کنار بزند، شاید فردا قابل معاشرت شدم.