من به چشمان حیران و مضطربش لبخند میزنم. سوال دارد چشمهایش؛ به گمانم
میخواهد بپرسد «خب، بعدش چی؟». جوابش را نمیدانم و همین ندانستن مشوشام
میکند؛ همیشه میکرده. این که میگویم خالی از بهانهام که دلیل
کرختیام نمیشود. این که میگویم رسیدنیها را رسیدهام و چیزی نمانده،
حرف حساب نمیشود. دنبال حرف حساب میگردم. سکوت میکنم. اینجور وقتها،
سکوت، اگر آدم را به جایی نرساند لااقل به بیراههاش هم نمیکشاند. فکر
میکنم شاید دلم هوای حادثه دارد. ندارد. این «من» حتا از دانستن همین هم
عاجز است. در سکوتم هنوز. اینجا دستهایمان باید قرق سکوت را میشکستند
اما ما آدمهای هنجارشکنی نبودیم، هیچوقت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر