۱۳۹۳ خرداد ۱۶, جمعه

راست ِ گزنده

هر آدمی خاصیت‌های منحصربه‌فرد خودش را از روز اول دارد، ولی از همان روز اول خاص‌ترین و عزیزترین و یگانه‌ترین دیگری نیست. این «ترین»های عزیز با غربال زمان مدام رو می‌آیند و بعد عیارشان محک می‌خورد. با خودتان روراست و ضمنن عاقل باشید، و صرفن ــ تاکید می‌کنم صرفن ــ محض فان و شوخی طلب کنید: «یه جوری بگو فلان، که انگار هیشکیُ جز من و مثل من دوست نداری!». اگر طلب کردید و او هم گفت «فلان» به جای خوش‌احوالی، ناخوش‌احوال بشوید اتفاقن چون به احتمال زیاد راست نشنیده‌اید، یا خام و نپخته شنیده‌اید. راست گزنده، به از دروغ نوازنده.

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

که برای رسوایی دنبال بهونه‌ام...

رامش درون‌ام بیدار شده؛
یک چهارپایه‌ی چوبی قراضه پیدا کرده برای خودش، گذاشته روی بالکن باران‌زده‌ی دی‌شب که پر بود از بوی محمودآباد عزیز سال‌های نوجوانی و غربت معصوم دلتنگی چهارده سالگی... رفته روی‌ش نشسته و با نیم‌چه لب‌خندی روی لب و چشم‌هایی که برای مخاطب فرضی روبه‌روش هی شهلا می‌کند، دست‌های غمگین امیدوارش را توی هوا آرتیستی تکان می‌دهد و می‌خواند: «رودخونه‌ها، رودخونه‌ها! من‌م می‌خوام راهی بشم / برم به دریا برسم،‌ ماهی بشم، ماهی بشم». می‌خواهد غبار تنش را پاک کند. اصلن می‌خواهد تن هیچ‌کسی غبار نداشته باشد. از روی چهارپایه‌اش می‌آید پایین، می‌خواهد ته‌مانده‌ی هرچه خاطره‌ی خاکی‌ست را خاک کند. می‌خواهد حتا فراخوان بدهد همه‌ی اهل دنیا خاطره‌های خاکی را بیاورند با دست خودشان داوطلبانه معدوم کنند و حتا جایزه بگیرند و سبک بروند دنبال زندگی‌شان، دنبال امروز و فردایشان.
رامش درون‌ام خودش را می‌تکاند. لب‌خند می‌زند. راضی‌ست.