۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

برای ثبت در تاریخ

روزهایی دارد بر من می‌رود که در بطن ترس، دل‌م روشن است؛ امید ملیح و ریشه‌داری در دل‌م دویده که ته دل‌م را قرص کرده، آن‌قدر که بزرگ‌ترین ترس همیشه‌ی سلامتی‌ام ـ کابوس‌های مرگ‌ناک شب‌های تا سحر گریه‌ام ـ هم دیگر آزارم نمی‌دهد، نترس و امیدوار شده‌ام.
روزگاری را می‌گذرانم که معجزات زیر و درشت‌ش ساعت به ساعت مطمئن‌ترم می‌کند که کسی هست که حواسش به من است؛ هرچه قبل‌تر گفته‌ام را شنیده و ثبت و ضبط و جمع کرده، و یکی‌یکی به پاس نمی‌دانم کدام نیکی در دجله انداخته‌ام دارد درهایی را به روی‌م باز می‌کند و راهی جلوی پایم می‌گذارد. راهم؟ راه آسانی نیست اما؛ خوبی‌اش این‌ست که از اول با چشمانی کاملن باز کفش و کلاه کرده‌ام و با دستانی که قبلن پُر کرده بودم عازم شده‌ام. خوبی‌اش این‌ست که این‌بار بدون توجیه‌های سرسری و چشم‌پوشی‌های کودکانه، دل‌م واقعن‌بالغانه همراهی‌ام می‌کند. دارم فکر می‌کنم که انگار خودش دستم را گرفته و می‌گوید «بیا»، هر جا هم که می‌خواهم کم بیاورم، می‌کِشدم، هل‌م می‌دهد؛ نمی‌گذارد این‌بار درجا بزنم.
ته این راه؟ اتفاقن روشنی عجیبی برایش تصویرشدنی است، اگر «خواستنی» در کار باشد.

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

ارتباط، رابطه، دوستی، دوست داشتن، هنر رعایت فاصله‌هاست؛ شعور دانستن کجا بودن‌ها و نبودن‌ها، کم/زیاد بودن‌ها و نبودن‌ها، دور اما نزدیک بودن‌ها، نبودن اما از دور پاییدن و مراقب بودن‌ها.
رابطه، دوستی، عشق، شناسایی درست ِ وقت ِ فاصله‌هاست.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

دنیایم در حال کوچک‌تر و خلوت‌تر شدن است این روزها

از پیچیدگی‌های بی‌مورد ِ بی‌سروته فراری‌ام، از آدم‌های بی‌خودی پیچیده و روابط پیچیده هم؛ آدم‌هایی با روابط پیچیده هم نه‌تنها هیچ جذابیتی برایم ندارند، از فهم‌م هم خارج‌اند و فاصله‌ام با این‌ها، بیش از حد معمولم است.
یک وقت‌هایی،‌ کاری به کار دنیا هم که نداشته باشی باز دنیا بدش نمی‌آید گه‌گاهی به تو کار داشته باشد. آدم‌ها و داستان‌های پیچیده را می‌آورد جلوی چشم‌ت و خب، تو ناگزیری از دیدن.
من هم می‌بینم. تصمیم گرفته‌ام کاری به کار دنیا و این پیچیدگی‌های حال‌به‌هم‌زن‌اش نداشته باشم، سرم را بیاندازم پایین، زندگی خودم را بکنم و فکر کنم که دنیا با ما آدم‌های ساده ــ اما نه طبعن ساده‌لوح ــ قطعن جای بهتری‌ست.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

عکس این دخترم را می‌بینم در لحظه‌ی خداحافظی‌شان، اشک‌فشان، با لبخندی که تا متوجه اشک‌ها نشوی نمی‌فهمی دارد تمام زورش را می‌زند که خوش‌حال‌نمایی کند. دل‌م کنده می‌شود؛ با همه‌ی جانم ــ و نه از روی تعارفات همیشگی زنانه ــ قربا‌ن‌صدقه‌ی اشک‌هایش می‌روم. اسکرول می‌کنم می‌آیم پایین‌تر. عکس آن‌یکی دختر را می‌بینم، هندوانه‌خوران، خنک و حتمن خوش‌حال در کنار دوست. از دیدن خوش‌احوالی عکس لبخند می‌نشیند روی لبم. توی دل‌م خوشی‌شان را مدام می‌خواهم و پایدار و عمیق.
فکر می‌کنم شاید ــ که نه، حتمن ــ زندگی همین فاصله‌ی همین خوف و رجاءهای مدام‌ست؛ از این اشک به آن لبخند مثلن. کلیشه‌ست؟ هست.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

گویا از خواص لاینفک شب‌نشینی‌های دخترانه این باشد که وقتی ساعت از سه گذشت، به حکم خاصیت آن ساعت لابد، یک پرده‌ی مرطوب شفاف بیاید بنشیند روی چشم‌های یکی‌شان؛ و آن‌یکی مجبور شود بالای منبر برود برایش و با همه‌ی وجودش، امیدوارانه، و از جایی که یقین از قلبش می‌جوشد بابت ادای دانه‌دانه این واژه‌هایش، بگوید: «داشتم چند روز پیش به رفیق‌ترینم هم می‌گفتم اتفاقن؛ ببین، انگار که همه‌ی روزهایی که به تلخی و سختی و ناسزایی گذشته، نه که قسمت واقعی تو، بل‌که ابزار و محک محکمی باشد برای درک خوش‌بختی امروزت که باور و شکر کنی‌ش هر ساعت و ثانیه.» آدمی‌زاد به راحتی قدر نمی‌شماسد، فلک انگار باید به ضرب و زور کاری کند که شکرگزاری یادش نرود.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۲, دوشنبه

آقای دسینی، آقای گالینابلانکا و باقی قضایا!

تعجب‌م از این‌جاست که با همه‌ی نظارت و دقت عجیبی که ـ ظاهرن ـ روی محتوای برنامه‌های رادیویی و تله‌ویزیونی می‌شود، هنوز باگ‌های عجیب‌غریبی در صحت یا سقم محتوای برنامه‌های به ظاهر ساده و کم‌اهمیت وجود دارد و حیرتم از این‌جاست که هیچ‌کسی ـ مخاطب البته، نظارت خود سازمان که هیچ! ـ نیست اعتراضی هم بکند.
مثال می‌زنم؛ پیش‌کسوت برنامه‌های مشارکتیِ آشپزی‌ْبهانه، جناب گلریز، «نرگسی» آموزش می‌دهد و نتیجه؟ شباهتی به سابقه‌ی ذهنی ما از این غذای سنتی ایرانی ندارد.
نرگسی‌ای که ما می‌شناسیم، برش‌های نسبتن کوتاهی از اسفناج است که در پیازداغ فراوانی که طلایی شده با آب خودش می‌پزد و در آخر با طعم‌دهنده‌ها مزه‌دار می‌شود. نرگس‌ها روی چمن قرار می‌گیرند و در ظرف کشیده می‌شوند؛ بدون آب اضافه، بدون این‌که در تابه را بگذاریم تا روی زرده‌ها بسته شود و زردی‌ش به سفیدی بزند.
نرگسی ما ادا اطوار بی‌خودی و پز فیلان ندارد جناب پیش‌کسوت، که با آب‌وتاب استناد می‌کنید به دستورهای قدیمی آشپزی: «این غذا نیازی به پیازداغ ندارد»، «با آب کم پخته می‌شود» آن‌هم درصورتی که پخت اسفناج ذاتن به آب نیاز ندارد از بس که خودش آب دارد، و الخ.
البته معتقدم که دستور آش‌پزی واقعن دستور متقن و ثابتی ندارد، وحی منزل نیست و با توجه به ذائقه‌ی مخاطب تغییرپذیر است؛ اما این‌که از قوی‌ترین تریبون تصویری موجود آن‌هم با این وسعت عجیب مخاطب، به بدترین شکل ممکن فرهنگ غذایی را بدون پشتوانه‌ی محکم انگولک می‌کنید جز کاشت بذر نفرت و اشمئزاز ـ لااقل در دل من غذادوست ـ عایدی دیگری ندارد.
پ. ن: طبعن و تبعن مشخص است که دارم غر می‌زنم دیگر؟ وگرنه چه حاجت به استناد دست‌وپاشکسته‌ای به آموزش نرگسی شف گلریز.
پ. ن: و البته که کار و رسالت رسانه انگولک کردن است کلن.
پ. ن: موارد لازم برای تهیه‌ی نرگسی: اسفناج 500 گرم، تخم مرغ سه چهار عدد، نمک و فلفل به مقدار لازم، «کره‌ی میهن» یک قالب صد گرمی.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۸, پنجشنبه

همه‌ی خستگیات، یک‌جا چند؟

یک جمله برایش تایپ می‌کنم و می‌فرستم و وقتی جواب می‌دهد، می‌فهمم که اوه! گویا یک مصرعی، نوشته‌ی موزونی، چیزی ــ از همان‌ها که جایی می‌خواند/می‌شنود و بی‌که بخواهد می‌رود و در جان‌ش ته‌نشین می‌شود و روزی این‌طور بی‌خبر بالا می‌آید و گیرش می‌اندازد ــ برایش نوشته‌ام انگار؛ فوری سرچ می‌کنم و می‌بینم بله، تکه‌ای از یک ترانه‌ست اما همه‌ی ترانه را به خاطر نمی‌آورم. دانلودش می‌کنم و وقتی صدای رضا صادقی می‌پیچد توی اتاق که «تو دلم نقل یه حرفایی هست، که بگم می‌ری، نگم می‌میرم / بعضیا بدجوری عاشق می‌شن، عشق یعنی تو بمون، من می‌رم»، تازه دوزاری‌ام می‌افتد که «کِی، کجا و با چه کیفیتی» دموی کل آهنگ را شنیده‌ام... . همه‌ی تابستان پارسال، از اولین زیارت حرم شاه‌عبدالعظیم تا اوایل پاییز، رژه می‌رود جلوی چشم‌ام. زندگی‌های موازی را مرور می‌کنم و می‌بینم که چه دنیای پیچیده و بامزه‌ای‌ست واقعن؛ آن‌قدر که جای غصه خوردن و نخ‌کش کردن لباس‌مان با میخ گذشته، می‌شود لبخند زد و سعی کرد که به‌سلامت از کنارشان رد شد فقط.

حالا ــ ساعت 7:53 هجدهم اردی‌بهشت، بعد از ده بار گوش دادن «بخند» ــ کد یادآور این آهنگ، «تو که می‌ری نفسم می‌گیره، همه‌ی خستگیات یک‌جا چند؟ / تو بخندی همه‌چی حل می‌شه، تو بخندی همه‌چی خوبه، بخند» هم هست. این یادآور جدید را دوست‌تر دارم.

listening to ‎بخند، رضا صادقی‎.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

آن‌چه زندگی هست، آن‌چه زندگی نیست

دوست‌مان امروز ویدئویی شئر کرد در اینستاگرام، که آقایی در خیابان استقلال از خانمی خواستگاری می‌کند و جواب مثبت می‌گیرد؛ جمعیت اطراف هم شادی‌کنان روی سرشان کاغذرنگی ـ به گمانم ـ می‌ریزند و دورشان شادی می‌کنند. طول این ویدئو به نظرم حتا هفده ثانیه‌ی استاندارد مجاز اینستاگرام هم نمی‌شود ولی به کفایت شادی واقعی آن لحظه‌ی بی‌نظیر را منتقل می‌کند. می‌گویم بی‌نظیر، چون چشم ما نه‌تنها عادت به دیدن این‌جور اتفاق‌ها ندارد، بل‌که عادت به دیدن هیچ‌چیزی ندارد؛ ندید بدیدی که شاخ و دم ندارد.
دنیای غر و حسرت می‌آید به ذهنم که کامنت‌ش کنم زیر ویدئو اما فقط می‌نویسم «ای‌جان». هر از گاهی هم می‌روم سراغ ویدئو، یک‌بار دیگر اجرایش می‌کنم و کامنت‌های زیرش را می‌خوانم. همه غر و طعنه زده‌اند و داغ دل‌شان هنوز از داستان «هپی» تازه‌ست.
به علی‌رضا نشان‌ش می‌دهم. می‌گوید «بله خب، شکی نیست که این‌ها دارند زندگی‌شان را می‌کنند؛ سوالم این‌جاست که پس ما داریم چه کار می‌کنیم واقعن؟»
زندگی ما، تسلسل سوال‌های ساده‌ی بی‌جوابی مثل این‌ست.