۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

عکس این دخترم را می‌بینم در لحظه‌ی خداحافظی‌شان، اشک‌فشان، با لبخندی که تا متوجه اشک‌ها نشوی نمی‌فهمی دارد تمام زورش را می‌زند که خوش‌حال‌نمایی کند. دل‌م کنده می‌شود؛ با همه‌ی جانم ــ و نه از روی تعارفات همیشگی زنانه ــ قربا‌ن‌صدقه‌ی اشک‌هایش می‌روم. اسکرول می‌کنم می‌آیم پایین‌تر. عکس آن‌یکی دختر را می‌بینم، هندوانه‌خوران، خنک و حتمن خوش‌حال در کنار دوست. از دیدن خوش‌احوالی عکس لبخند می‌نشیند روی لبم. توی دل‌م خوشی‌شان را مدام می‌خواهم و پایدار و عمیق.
فکر می‌کنم شاید ــ که نه، حتمن ــ زندگی همین فاصله‌ی همین خوف و رجاءهای مدام‌ست؛ از این اشک به آن لبخند مثلن. کلیشه‌ست؟ هست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر