۱۴۰۰ شهریور ۲۸, یکشنبه


 
ما یه تاریخای بامزه‌ای داشتیم. داشتیم چون الان دیگه نداریم. مثلا ۸م (شهریور) سالگرد نامزدی ما بود، ۹م سالگرد عروسی ریحانه، ۱۰م سالگرد عقد ارکیده؛ یعنی این طوری می‌شد که همه‌مون با هم یا مشغول خود مراسم یکی‌مون بودیم یا از سال بعدش تو فکر برنامه‌های سالگردش که چه شکلی باید جشن گرفته شه.


ریحانه!
روزی نیست که دلیلی بهت فکر نکنم و یادت نیفتم، من عادت داشتم با تو و همراه با تو به همه چیز فکر کنم، با چشم تو یک‌بار همه چیز رو ببینم و با حرف تو هر چیز رو معنا کنم. این روزها دلم نمی‌خواد به چیزی فکر کنم، چیزی ببینم، چیزی رو معنا کنم، چون تو نیستی و همه‌ی این کارها بدون تو برام بیهوده‌ست. همه‌ی دنیا بیهوده‌ست وقتی دو ماه و شش روزه که هیچ کلامی بین من و تو رد و بدل نشده؛ بیهوده‌ست وقتی سومین سالگرد عروسی‌تون رو نیستی که برنامه بریزی چه جوری بگیری یا نگیری، آخر شب با کلماتی که فقط تو می‌تونستی اون‌طور به‌شون معنا و شکوه ببخشی پست یادگاری بذاری... چه‌قدر جای خالیت بی‌پایانه دختر.

۱۴۰۰ مرداد ۲۸, پنجشنبه

نامه‌های روز چندم

دیروز ستاره پیغام داد، خیلی ساده و بی‌تکلف نوشت: رعنا، خوبی؟
بعد گفت خواب‌مان را دیده؛ سه تایی دور هم جمع شده بودیم و تو گفتی که همه‌ی این‌ها مسخره‌بازی بوده، الکی بوده، گفتی که می‌خواستی سربه‌سرمان بگذاری، گفتی که نمرده‌ای. می‌گفت توی خوابش من با تو سرسنگین بودم و از این بازی که راه انداخته‌ای دلخور. براش نوشتم «کاش واقعا مسخره‌بازی بود...» کاش همه‌ی این دو ماه یک خواب طولانی بود که داشتیم دسته‌جمعی می‌دیدیم، بیدار می‌شدیم و ریحانه می‌گفت همه‌ش الکی بود، داشتم سربه‌سرتان می‌گذاشتم.


چه کسی واقعا خبر دارد؟ اگر این یک خواب باشد که بیداری با مرگ بیاید.. .

۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه




قضیه‌ی این زخم مال سه‌شنبه‌ایه که گذشت. همون روز که روز مهندس بود. قصه‌ی عجیبی هم نداره: رفته بودم گل‌فروشی برای کامران دسته‌گل فرزیا سفارش بدم، بسته‌ی هدیه‌ای که می‌خواستم همراه گل بفرستم محل کارش رو هم با خودم بردم. تا دسته‌گل حاضر شه من‌م مشغول ور رفتن با بند باکس شدم تا درشو محکم‌تر کنم که پیک خواست ببره مطمئن‌تر باشه؛ توی همون تقلاها و فشارا، اون فلز کوچولوی سر بند باکس که تیز هم بود فرو رفت توی دستم و من تا وقتی اومدم دست‌نوشته‌ی تبریک رو روی بگ منگنه کنم نفهمیدم که بریده. خون مثل یه تیکه اثر انگشت استامپی قرمز مالید روی برگه. آقای گل‌فروش بهم یه دستمال کاغذی داد فوری هم بند اومد.

حالا زخم هم شمشیر نبودا، ولی باعث شد این چند روز هر کاری رو با یه یادآوری دردناک و به سختی انجام بدم؛ می‌تونم بگم تحقیقا هیچ‌وقت تو زندگیم انقد بهم یادآوری نشده بود که بند اول شست دست راست دارم و نقشش تو زندگیم هم خیلی مهم و اثرگذاره!


هزارتا درد دیگه هم تو زندگی دقیقا همین شکلیه. تو‌کوران شور و هیجان بزنگاه‌ها، اون موقع‌ها که داره صدتا چیز باربط و بی‌ربط رو رتق‌وفتق می‌کنه که یه اتفاق خوب بیافته و ده‌ها اتفاق بد مدیریت بشه، هزار خط و خراش در ظاهر بی‌اهمیت به روح و روان و خاطر آدم می‌افته که بی‌توجه ازش عبور می‌کنه، چون اون لحظه مهم نیست، چون اون موقع داره با چیزایی دست‌وپنجه نرم می‌کنه که اولویت بالاتری دارن؛ غافل از این که زخمه، باطنش جدیه. هر وقت خیال از کنار یاد و خاطره‌ش گذر کنه، رنج آدم تازه می‌شه. می‌سوزه. ناخوش می‌شه.
 

۱۳۹۹ دی ۱۳, شنبه

 من دلم نمی‌خواد حرف بزنم، دلم نمی‌خواد بعد این همه وقت یه چیزایی رو برات توضیح بدم و ازت بخوام که انجامشون بدی؛ دوست ندارم بهت رو بزنم تا یه کاری رو انجام بدی. کاش این جوری بود که خودت اتوماتیک دست به کاری می‌زدی که غصه برآید، یه جوری که فکر کنم تو منو بیشتر از خودم حفظی و پیش‌تر از گفتن و حتی نگفته می‌خونی. می‌دونم که توی رابطه همچین توقعی بی‌جا و غلطه، ولی کیه که گه‌گاهی دلش بعضی غیر مجازا و اشتباها رو نخواد؟