۱۴۰۱ آبان ۱, یکشنبه

در باب بنده‌ی طلعت کسی بودن که آنی دارد

 محیا دیشب زنگ زد. حال من و کامران رو پرسید. گفت دلم برات تنگ شده، بریم کافه. دیر شده بود. بقیه روزای هفته هم راه نمی‌داد همو ببینیم؛ انداختیمش به جمعه ناهار، آبگوشت خونه‌ی ما. شاید این آخرین ناهار دسته‌جمعی ما با رفقامون باشه توی این خونه. داریم دنبال خونه می‌گردیم که بخریم بریم. اوف، آخر جمله که رسیدم خودمو خوف گرفت که چه کار بزرگ و سختی داریم می‌کنیم. الانم قلبم داره تند می‌زنه. بگذریم، داشتم از محیا می‌گفتم. الان اتفاقی دیدم که به یکی توی توییتر ریپلای داده که «اگه امروز هم توییت نمی‌کردی دیگه بهت زنگ می‌زدم.» محیا همین‌طوریه. یعنی وقتی فکر می‌کنی تو سکوت داره کاری نمی‌کنه، در واقع داره هزارتا کار می‌کنه که یکیش حاضرغایب کردن رفقاش و اهمیت دادن به‌شونه. دیروز هم برای همین زنگ زده‌بود. زنگ زده بود که اهمیت بده. محیا مدل خودشه. یعنی همه مدل خودشونن، شبیه بقیه نیستن ولی محیا یه جور دیگه مدل خودشه. مدل خودش همراهه، مدل خودش غم‌خواره، مدل خودش شاد و پرانرژیه، مدل خودش رفیقه،‌ خواهره. شعر خوندنش رو دیدی؟ شعر خوندنش هم مدل خودشه. اصلا همین که مدل خودشه خوبه دیگه. من از آدمایی که مدل خودشونن یه جور خوب دیگه‌ای خوشم میاد. یه جا خوندم آدما وقتی به پدیده‌ها می‌رسن برای این که بتونن درکش کنن می‌برن تو دسته‌بندی‌ها و کلیشه‌هایی که از قبل یاد گرفتن تا بتونن بفهمنش. چه‌قدر آدم بیاد یکی رو برداره بریزه تو قالبای ازپیش‌ساخته‌ی حاضرآماده، بعدم حال کنه که کسی رو شناخته؟ اصلا چه شناختی؟ شناخت ازپیش‌ساخته‌شده؟ شناخت باید نو باشه، باید از اولی باشه. دارم از محیا می‌گم هنوز؛ محیا رو باید از اولی بشناسی وگرنه حیف می‌شه. آخه محیا مدل خودش خیلی خوبه.