۱۳۹۸ اسفند ۳, شنبه

ما امشب حرف زدیم. حرف‌های زیاد. حرف‌های لازم. حرف‌هایی که لابد همه‌ی دختر و پسرها ـ زن‌وشوهرها این روزهای زندگی‌شان به هم می‌زنند. اما از خدا که پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد، من در هر جمله به این فکر کردم آیا واقعا حرف‌های ما باید این‌ها باشد؟ شمردن نگرانی از پس نگرانی؟ بی‌ثبانی پشت بی‌ثباتی؟ و هر چیزی که من و تو نقشی در کنترل آن نداریم؛ قیمت ارز، مراودات بین‌المللی، اپیدمی کنترل‌نشده‌ی یک بیماری که مرزها را درنوردیده حالا پشت در خانه‌ها ایستاده... و مگر آدمی‌زاد ـ مگر جوان‌ها قرار بود این همه فکر و ذکر بیهوده داشته باشند؟ مگر قرار نبود عشق بیاید دست من و تو را بگیرد از روی زمین بلندمان کند و بعد نور و رنگ بیاورد و پس رنگ‌ها زندگی جور دیگری بگذرد که نه سیاست به آن راه داشته باشد نه هیچ چیز دیگر؟ حالا که عشق آمده، حالا که از زمین بلندمان کرده و نور و رنگ آورده پس چرا ما هنوز چشم‌مان به دست سیاست است که کدام وری هدایت‌مان می‌کند؟! چون سیاست آن بی‌پدرومادری است که خر خودش را می‌رود و کاری به کار عشق ندارد، نور نمی‌فهمد و رنگ‌ها را چرک می‌کند.

آری عزیز من... سایه‌ی سیاست چیره‌تر از این حرف‌هاست.

۱۳۹۸ بهمن ۲۶, شنبه

Based on a TrueLove story...

ـ ...من یه جوری دوستت دارم که هیچ وقت نمی‌تونی بفهمی، حدس هم نمی‌تونی بزنی اندازه‌ش چقدره.
+ چه خوب!
ـ اگه تو می‌گی خوبه، حتما هست.
+ خوبه دیگه. تو هر اندازه‌ای که من فکر کنم دوستم داری، از اون‌م بیشتر دوستم داری.

۱۳۹۸ بهمن ۱۴, دوشنبه

من؟ اون پرنده‌ام، گنگ و خسته...


راست می‌گفتی دیشب.

احتمالا کسی که آدم را از بیرون تماشا کند، بهتر می‌تواند همه‌ی جوانبش را برانداز کند و به اجماع برسد. راست می‌گفتی که این زن، آن دختر دیروز نیست. گزاره‌ی ترسناکی بود این زن امروز بودن و دختر دیروز نبودن. ولی مگر زن بودن ـ زن تو شدن و بودن ـ باید چیز ترسناکی باشد؟ آن‌قدر دلهره‌آور که تو را آشفته کند، آن‌قدر زیاد و پیدا که از نارضایتی این دیگرگونی خوف کنی؟ که البته هراس و دستپاچگی رندانه به تو مسلط نمی‌شود؛ مردها ـ آن جنم‌دارها و استخوان‌دارهایشان ـ نه وحشت‌زده می‌شوند به این سادگی‌ها، نه مثل بید از این بادها می‌لرزند.

قرار شد حرف بزنیم. قرار شد من برایت از خودم بگویم که این روزها سر به تو دارم، در خود گره‌ای گمم و هرچه هستم آنی نیستم که کمی پیش‌تر بودم و قدرت داشتم زلف دل و جان تو را ـ این طور که می‌گویی ـ چنین کنم و چنان.

بزرگوارِ من که با آن روح بی‌نظیرت هرگز لب به گله باز نمی‌کنی و فقط از سر وظیفه‌ات که خودت تنها از پی عشق برای خودت تکلیف کرده‌ای تا دست مرا ـ همسفر دیروز و همیشه‌ات را ـ همه‌جا و همه‌وقت بگیری که از پا نیافتم و خسته‌نفس نباشم و نمانم، لب که باز کنم از خستگی‌هایی می‌گویم که مال من نیست و مال تو هم نیست. همین که سرم را روی شانه‌ات بگذارم و هوای منزه گردنت را توی شش‌هایم بفرستم، می‌بینی که زن امروز تو قلبی دارد که برای تو باکیفیت می‌تپد و همچنان با هر طلوع تو از تو حرارت می‌گیرد. ببین! چه طور خاموش و این همه گمراه باشم وقتی دست‌هایت دستانم را محکم گرفته و از هر گذرگاهی به امنیت عبورم می‌دهد. گرچه به نگاه تو کم‌رمق و به گمان خودم بی‌تاب و سرگشته و وامانده‌ام، اما چاره دارم. فرصت کنم بندهای زمانه که فشارم می‌دهد را پاره کنم به رستگاری نزدیک می‌شوم. ان وقت به قول حافظ، تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم.