۱۳۹۸ شهریور ۲۷, چهارشنبه

من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست*

یه وقتایی خیلی عادی نشستیم روبه‌روی هم، داریم از زمین و زمان حرف می‌زنیم؛ غر کاری می‌زنیم، حرف از دستور زبان فارسی می‌زنیم و به ریشه‌های زبان‌شناسی می‌رسیم، موسیقی رو حرفه‌ای به چالش می‌کشیم... همون جوری که توی چشماش زل زدم دارم گوش می‌دم می‌پرسه «چیــه؟!» و این چیه رو در حالی می‌گه که ردیف دندوناش از پشت حال خوب یه لبخند مخصوص این موقع‌هاش داره خودنمایی می‌کنه، لپاش دو طرف لباش گرد و گردویی شده، همون لپای خوشحال حالت چشماشو تغییر دادن و نوره که داره از نگاهش می‌ریزه بیرون.

اوایل جواب «هیچی» منو نمی‌پذیرفت، اصرار می‌کرد که نگاهتو توضیح بده. بعدها توضیحمو یاد گرفت؛ یاد گرفت که در اون لحظات دارم به‌ش افتخار می‌کنم، دارم سپاس‌گذاری می‌کنم که از میون تمام آدم‌های دنیا اونه که جلوی من نشسته و می‌تونم این‌قدر عمیق و پیوسته باهاش حرف بزنم، حالم خوبه که از هر دری و هر دغدغه‌ای می‌تونم باهاش حرف‌های جدی و مهم بزنم و نترسم که روزی یا حتی لحظه‌ای حرف و موضوعی نداشته باشیم برای گفتن، اشتیاقی نداشته باشیم برای شنیدن. قربون‌صدقه‌ی اون نگاه معنی‌دارم یه «دورت بگردم» ساده نیست. راستشو بخوام بگم هنوز هم جواب هیچی رو ازم قبول نمی‌کنه؛ دوست داره که هربار همه‌ی اینا رو براش مرور کنم، دوست دارم هربار که اینا رو مرور می‌کنم کشف تازه‌ای رو ـ قربون‌صدقه‌ی منحصربه‌فردی رو ضمیمه‌ش کنم.

•••

اول این نوشته، می‌خواستم از قشنگی رفتار ساده‌ای حرف بزنم که رفته‌رفته ناخواسته و ناخودآگاه به رفتار رمزی عاشقانه‌ی تکرارشونده‌ای بین دو نفر تبدیل می‌شه که فقط خودشون دو تا رازش رو می‌دونن؛ اما در آخر به این نتیجه رسیدم که رمزهای دونفره چیزهایی فراتر از صرفا یک رفتار یا قرارداد زیبا و حال‌خوب‌کن عاشقانه‌ن. به قفل و کلیدهایی مانند هستن در دست هر دو نفر، که حریم رابطه رو ـ حریم دنیای بی‌انتهای دونفره رو برای خودشون محکم‌تر می‌کنن و با چفت و بست از تمامیتش نگهبانی می‌کنن.



* تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی [ــ حافظ، غزلیات]

۱۳۹۸ تیر ۲۴, دوشنبه

بس کن این قصه‌ی کنترل‌گری را


همین چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش بود که وقت ناهار با قیافه‌ای که وقتی حالش گرفته و دمق است از صدتا آینه‌ی راستگو تابلوتر می‌شود، رفتم طبقه پنجم که مثل هر روز دور هم با بچه‌های شرکت ناهارمان بخوریم و اختلاط هم بکنیم. یک دفعه به خودم آمدم دیدم از وضعیت «غر زدن و درد دل سبک کردن» به «رفتن بالای منبر و از روی مانیفستم روخوانی کردن» تغییر وضعیت داده‌ام؛ دارم می‌گویم چه‌قدر بدم می‌آید وقتی که خودم با زبان خودم چیزی از زندگی‌ام را برای کسی تعریف نکرده‌ام، سر بچرخانم و پیکر لخت و عورش را لابه‌لای تره و شاهی، توی بساط سبزی‌خوردن پاک‌کردن خاله‌زنک‌ها ببینم… دیدم چه کلافه‌ام از کلیشه‌های رایج پارینه‌سنگی که آدم‌ها را بر اساس نسبت‌هایشان با هم ـ حتی پیش از هر برخورد و رویارویی، قبل از هر آشنایی و شناخت ـ برچسب می‌زند، قضاوت می‌کند، حکم می‌دهد و طومارش را می‌پیچد، دست آخر هم نیش و کنایه‌هایش را گاه‌وبی‌گاه در کائنات رها می‌کند تا یک روز عالم را بگردد و بچرخد تا بالاخره به جان آدم بنشیند و مسمومش کند... به خودم آمدم دیدم دارم حرص می‌خورم اصلا چرا نمی‌شود وقتی یک گوشه نشسته‌ای و داری ماست خودت را می‌خوری کسی نباشد که کار به کار ماست خوردنت نداشته باشد، انگشت و سر و‌ کله توی ماستت نکند که ببیند ترش است یا شیرین، از مال خودش بهتر است یا بدتر یا هرچه؟

••
بعد که از چهارپایه آمدم پایین و یک لیوان آب دادند دستم و شانه‌هایم را مالیدند، یکی‌یکی آن‌قدر گفتیم تا آخرش خرد جمعی‌مان به این رای رسید که نمی‌شود مردم را کنترل کرد، نمی‌شود رفتار و گفتار و کردارشان را کنترل کرد تا مطابق با انتظارمان باشد، اصلا نمی‌شود هیچ‌کس را تربیت کرد؛ هیچ کنترلی روی دنیای بیرون از ما نیست، هر کنترلی هست ـ اگر باشد ـ فقط بر دنیای درون خودمان است. ما، اگر خیلی زبل و کاردرست باشیم دو دستی کلاه خودمان را بچسبیم که به دست باد نسپاریمش و اراده کنیم این میدان جنگ‌های خرد را برای همان جنگجوهای حقیرش وا بگذاریم و خودمان برویم پی آباد کردن خودمان. هی سر در جَیب خودمان فرو ببریم تا شاید خودمان را که درست تربیت کردیم شاید، شاید، شاید، شاید، شاید بچه‌ی ما هم خودبه‌خود درست شود و دنیای جای راحت نفس‌کشیدن.

۱۳۹۸ خرداد ۱۱, شنبه

آشکارا نهان کنم تا چند؟*

یک روزهایی هم وسط روزمرگی، وسط هزار کار و برنامه‌ی بی‌امان، حتی آن وقت‌هایی که از در و دیوار و زمین و آسمان مشغله می‌بارد و لیوان چای کارمندی ده بار از دهن می‌افتد و دست آخر نوشیده نمی‌شود، توده‌ای کنج سینه‌ی آدمیزاد شروع می‌کند به تقلا کردن و خودی نشان دادن؛ فضایی به قدر یک مشت زیر لبی چیزهایی می‌گوید که دل بدهی یک کلام بیش‌تر نمی‌شنوی: «دوستش دارم!»
و این را آن‌قدر محکم می‌گوید، آن‌قدر بی‌قید و شرط می‌گوید، آن‌قدر جسورانه می‌گوید، آن‌قدر روشن می‌گوید که مگر راهی می‌ماند جز این‌که این چشمه‌ی نور ـ این نور محض ـ را دستت بگیری و بپاشی به سر و روی آینه که بشکفد و چشمش روشن شود، اصلا ببری توی خیابان جلوی چشم مردم ـ این مردم دل‌مرده و یخ زده ـ بچرخانی که ظلمات زیر پوست شهر را بخشکانی؛ بعد از این همه نور رمنده گل کنی، میوه بدهی، رها شوی. رها شوی.


* دوست می‌دارمت به بانگ بلند [ــ عراقی، عشاق‌نامه]

۱۳۹۸ خرداد ۷, سه‌شنبه

هنر این جوری عاشق بودن

همین چند روز پیش‌ها بود که در حال و هوای شب قدر، متنی دست‌به‌دست شد که از دعای جوشن کبیر برخاسته بود. می‌گفت: عبارتی‌ست در این دعا که خدا را به صفت کریم الصفح صدا می‌زند؛ «یا کٓریمٓ الصَّفْح».

یک بخشش داریم که بخشنده می‌بخشد ولی فراموش نمی‌کند، سابقه‌ی خطایت را یک گوشه‌ای از ذهنش ثبت‌کرده نگه می‌دارد؛ یک جور احتیاط لابد، یک مدل شرط عقل حتما، خوانش و مصداقی از «آدم عاقل از یک سوراخ دو بار گزیده نمی‌شود». نمی‌دانم. یک جور بخشش هم داریم که بخشنده جوری می‌بخشد که انگار تو هیچ خطایی نکرده‌ای، چیزی نبوده و اتفاقی نیافتاده که نیازی به بخشش و فراموشی باشد؛ این جور بخشیدن را در عربی می‌گویند «صفح». در شب قدر، در دعای جوشن کبیر خدا را این‌جوری می‌خوانند و دلبری می‌کنند.

چه کسی این‌جوری می‌بخشد؟ جوری که انگار هیچ خطایی نکردی تا نیازمند چشم‌پوشی و گذشت باشی؟ من می‌گویم هر که بیش‌تر عاشق باشد، اویی که بی‌چون‌وچراتر دوست داشته باشد. به چپ و راستت نگاه کن که کٓریمٓ الصَّفْح چه کسی هستی، چه کسی کٓریمٓ الصَّفْح توست. عشق را همان‌جا پیدا کن.



پ. ن: تمام افعال بخشش این متن را بخشایش بخوانید.

۱۳۹۸ خرداد ۵, یکشنبه

Better Called Love

این بشر، این مرد خیلی عجیبه.
آدم هر لحظه می‌تونه یاد یه تیکه از صورتش بیافته، بعد دست آخر فکرشو ببره سمت چشم‌هاش و اون نگاهش و حال غیر قابل توصیف ته‌نشین شده تو عمق چشماش که شده حرف و حال اینکریپت شده‌ی بین خودمون دو تا، که هیشکی جز خودمون دوتا نمی‌تونه دیکریپتش کنه... بعد هی دلش تنگ شه. هی دلش تنگ شه. هی دلش تنگ شه.

خیلی عجیبه این پسره.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

۱۸ اردیبهشت

دلم می‌خواست این‌جا یه چیزایی بنویسم برات، حرفای مهم، حرفای خیلی حرف، از اونا که وقتی می‌گیمش صدای جفتمون از اینی که هست جدی‌تر می‌شه و نگاهامون نافذتر… یه جوری بنویسم که هیشکی نفهمه جز من و تو، آخرش هم بنویسم: من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست / تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی؛ بعد دیدم حرف دوست‌داشتن، حرف خاطرخواهی، فارغ از کثرت و تنوع کلام و زبان، همه‌جای دنیا قابل فهم و ترجمه و تفسیره.
پ. ن: گاهی آدمی که خودش و کارش حرف‌های قشنگ تو کتاب‌ه، برای اسم یکی چند تا دونه حرف می‌شه.

۱۸ اردیبهشت مبارک منه.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

۱۳۹۸ فروردین ۶, سه‌شنبه

درباره‌ی ویدا ستوده و دهه‌ی ایده‌آل چهل

من یک خاله داشتم که قبل از مادر و دایی‌ام به دنیا آمد و فقط شش ماه عمر کرد و خودش را نشان خواهر و برادر بعد از خودش نداد. مامی ـ خدا بیامرز ـ تعریف می‌کرد روزی که پیمانه‌ی خاله ویدا تمام می‌شود، صبحش بابارضا قبل از رفتن به بازار بچه را بغل می‌کند و می‌بوسد و بی‌مقدمه به طفلک می‌گوید: «چرا این جوری نگاهم می‌کنی باباجان، انگار که خداحافظی آخرست» و عصر که به خانه برمی‌گردد بچه را قنداق‌پیچ می‌برد که دفن کند. مامی به این جای قصه که می‌رسید اشک‌هایش را پاک می‌کرد و با حسرتی که بعد از پنجاه سال هم کم نشده بود می‌گفت: «چشم زدند بچه‌ام را؛ چشم‌های درشت مشکی داشت، سفیدرو بود، خیلی خوشگل می‌خندید پدرسوخته!» و به پدرسوخته که می‌رسید یک جوری خوبی می‌خندید و اشک‌هایش کم‌رنگ می‌شد.

بعدها، هربار که به تولدم فکر می‌کردم و بیشتر به اینکه اگر دست خودم بود می‌خواستم کی متولد بشوم، چیزی توی دلم می‌خواست خواهر زیبا باشم تا دخترش؛ حوالی دهه‌ی چهل به دنیا بیایم، بلوز و دامن لباس کوچه و خیابانم باشد، قبل از تعطیلی دانشگاه‌ها لیسانس ادبیات دانشگاه تهرانم را گرفته باشم، توی لاله‌زار دنبال صفحه و کاست اوریجینال خواننده‌ها بگردم و برایشان پول خرج کنم، قایمکی از ترس بابا عاشق گوگوش و داریوش باشم و هزاربار توی تخیل برنامه بچینم که یکی از اجراهایشان را از نزدیک ببینم و در واقعیت هرگز نشود، و دست آخر بچه‌های زیبا دخترخاله و پسرخاله‌ی واقعی داشته باشند.


اصلا نمی‌دانم چرا فکر کردم دختر توی این عکس می‌توانست «ویدا ستوده، متولد ۱۳۳۸» باشد.