۱۳۹۷ آبان ۲۷, یکشنبه

Based on a true story...

زن، با صدایی که دیگر می‌خواست آشفته نباشد گفت: «... نه این‌که با کلام شاعرانه بخواهم دلبری کنم، نه؛ اما هر وقت ـ وسط این کثافت که از در و دیوار می‌بارد، وسط این‌جایی که هیچ چیزش خوب نیست ـ به تو که فکر می‌کنم ته دلم روشن می‌شود، پشتم گرم می‌شود.» مرد، همان‌طور که به سکوت ادامه می‌داد دستش را زیر گردن زن کمی جابه‌جا کرد و با انگشتان دست دیگرش زلف‌های پریشانش را از روی پیشانی گرد و بلند زن را به پشت گوش‌های کوچکش هدایت کرد و با صلابتی که در آرامش غرق شده بود زمزمه کرد «آرام بگیر. جای تو امن‌ترین جای دنیاست؛ همین‌جا، بین دو بازوی من.»


۱۳۹۷ آبان ۲۳, چهارشنبه

۱۳۹۷ آبان ۱۹, شنبه

قصه‌ی یک ماهی که داشت سر می‌خورد

حالم حال آن مادری‌ست که لحظه‌ای غفلت کرده، چشم از بچه‌اش برداشته و بچه گرفتار حادثه شده؛ حالا نمی‌داند برای کدام دردش گریه کند... برای غفلتی که کرده و می‌توانست به قیمت زندگی تمام شود؟ برای بچه‌ی آسیب‌دیده‌ای که گوشه‌ای افتاده و نیاز به مراقبت دارد؟ برای درد و عذابی که لحظه‌ای رهایش نمی‌کند، یا نه، خدا را شاکر باشد که بلا گذشت و به شکرانه‌ی این نعمتی که هنوز در کف دارد لبخند بزند... .

شاید ربطش را شما نفهمید، ولی من می‌خواهم بگویم که زندگی لحظه است. همین آه و دم است. همین خنده‌های حالاست که می‌شود اشک بی‌پایان لحظه‌ای بعد باشد. این تلخی عجیب را هم این گوشه یادداشت کردم نه برای اینکه آینه‌ی دق بماند، برای اینکه هروقت خواندمش قصه‌ی پشت این نوشته را در ذهنم بگذرانم و بدانم «زندگی شبیه‌ترین چیز است به ماهی زنده؛ درست آن لحظه که فکر می‌کنی محکم گرفتی‌اش، از میان دست‌هایت سر می‌خورد و خودش را می‌رهاند.» سخت نگیر شمس، گیر نده رعنا. 

۱۳۹۷ آبان ۱۵, سه‌شنبه

کولی کوچه‌های بر باد رفته

آدم‌ها ـ آن خیلی خوش‌حافظه‌هایشان البته ـ وقتی بزرگ می‌شوند از یک جایی به بعد، به جبرِ خاطرات آزاردهنده که خب طبعا مثل خوره روح‌شان را در انزوا ـ و حتا در جمع می‌خورد ـ به‌اختیار تصمیم می‌گیرند خاطرات را دست‌چین کنند. تصمیم می‌گیرند با روح و روان‌شان محترمانه‌تر رفتار کنند و هر آشغال و بنجل به‌دردنخوری را نزنند زیر بغل‌شان مثل کولی‌ها دوره بیافتند توی کوچه‌خیابان‌های گذشته و خودشان را با تیزی ناخن بتراشند آن‌قدر که از ریش‌ریش جای زخم خودشان بمیرند.

اصلا آدمی‌زادی که بلد نباشد خاطره‌های آزاردهنده را با خودش نگه ندارد، یک جایی از بلوغ‌ش لنگ می‌زند به نظرم. گذشته اگر به‌درد می‌خورد، نمی‌گذشت، توی همین امروز آن‌قدر کش می‌آمد و بالغ می‌شد تا بالاخره به فردا برسد.