زن، با صدایی که دیگر میخواست آشفته نباشد گفت: «... نه اینکه با کلام شاعرانه بخواهم دلبری کنم، نه؛ اما هر وقت ـ وسط این کثافت که از در و دیوار میبارد، وسط اینجایی که هیچ چیزش خوب نیست ـ به تو که فکر میکنم ته دلم روشن میشود، پشتم گرم میشود.» مرد، همانطور که به سکوت ادامه میداد دستش را زیر گردن زن کمی جابهجا کرد و با انگشتان دست دیگرش زلفهای پریشانش را از روی پیشانی گرد و بلند زن را به پشت گوشهای کوچکش هدایت کرد و با صلابتی که در آرامش غرق شده بود زمزمه کرد «آرام بگیر. جای تو امنترین جای دنیاست؛ همینجا، بین دو بازوی من.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر