۱۳۹۸ فروردین ۶, سه‌شنبه

درباره‌ی ویدا ستوده و دهه‌ی ایده‌آل چهل

من یک خاله داشتم که قبل از مادر و دایی‌ام به دنیا آمد و فقط شش ماه عمر کرد و خودش را نشان خواهر و برادر بعد از خودش نداد. مامی ـ خدا بیامرز ـ تعریف می‌کرد روزی که پیمانه‌ی خاله ویدا تمام می‌شود، صبحش بابارضا قبل از رفتن به بازار بچه را بغل می‌کند و می‌بوسد و بی‌مقدمه به طفلک می‌گوید: «چرا این جوری نگاهم می‌کنی باباجان، انگار که خداحافظی آخرست» و عصر که به خانه برمی‌گردد بچه را قنداق‌پیچ می‌برد که دفن کند. مامی به این جای قصه که می‌رسید اشک‌هایش را پاک می‌کرد و با حسرتی که بعد از پنجاه سال هم کم نشده بود می‌گفت: «چشم زدند بچه‌ام را؛ چشم‌های درشت مشکی داشت، سفیدرو بود، خیلی خوشگل می‌خندید پدرسوخته!» و به پدرسوخته که می‌رسید یک جوری خوبی می‌خندید و اشک‌هایش کم‌رنگ می‌شد.

بعدها، هربار که به تولدم فکر می‌کردم و بیشتر به اینکه اگر دست خودم بود می‌خواستم کی متولد بشوم، چیزی توی دلم می‌خواست خواهر زیبا باشم تا دخترش؛ حوالی دهه‌ی چهل به دنیا بیایم، بلوز و دامن لباس کوچه و خیابانم باشد، قبل از تعطیلی دانشگاه‌ها لیسانس ادبیات دانشگاه تهرانم را گرفته باشم، توی لاله‌زار دنبال صفحه و کاست اوریجینال خواننده‌ها بگردم و برایشان پول خرج کنم، قایمکی از ترس بابا عاشق گوگوش و داریوش باشم و هزاربار توی تخیل برنامه بچینم که یکی از اجراهایشان را از نزدیک ببینم و در واقعیت هرگز نشود، و دست آخر بچه‌های زیبا دخترخاله و پسرخاله‌ی واقعی داشته باشند.


اصلا نمی‌دانم چرا فکر کردم دختر توی این عکس می‌توانست «ویدا ستوده، متولد ۱۳۳۸» باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر