راست میگفتی دیشب.
احتمالا کسی که آدم را از بیرون تماشا کند، بهتر میتواند همهی جوانبش را برانداز کند و به اجماع برسد. راست میگفتی که این زن، آن دختر دیروز نیست. گزارهی ترسناکی بود این زن امروز بودن و دختر دیروز نبودن. ولی مگر زن بودن ـ زن تو شدن و بودن ـ باید چیز ترسناکی باشد؟ آنقدر دلهرهآور که تو را آشفته کند، آنقدر زیاد و پیدا که از نارضایتی این دیگرگونی خوف کنی؟ که البته هراس و دستپاچگی رندانه به تو مسلط نمیشود؛ مردها ـ آن جنمدارها و استخواندارهایشان ـ نه وحشتزده میشوند به این سادگیها، نه مثل بید از این بادها میلرزند.
قرار شد حرف بزنیم. قرار شد من برایت از خودم بگویم که این روزها سر به تو دارم، در خود گرهای گمم و هرچه هستم آنی نیستم که کمی پیشتر بودم و قدرت داشتم زلف دل و جان تو را ـ این طور که میگویی ـ چنین کنم و چنان.
بزرگوارِ من که با آن روح بینظیرت هرگز لب به گله باز نمیکنی و فقط از سر وظیفهات که خودت تنها از پی عشق برای خودت تکلیف کردهای تا دست مرا ـ همسفر دیروز و همیشهات را ـ همهجا و همهوقت بگیری که از پا نیافتم و خستهنفس نباشم و نمانم، لب که باز کنم از خستگیهایی میگویم که مال من نیست و مال تو هم نیست. همین که سرم را روی شانهات بگذارم و هوای منزه گردنت را توی ششهایم بفرستم، میبینی که زن امروز تو قلبی دارد که برای تو باکیفیت میتپد و همچنان با هر طلوع تو از تو حرارت میگیرد. ببین! چه طور خاموش و این همه گمراه باشم وقتی دستهایت دستانم را محکم گرفته و از هر گذرگاهی به امنیت عبورم میدهد. گرچه به نگاه تو کمرمق و به گمان خودم بیتاب و سرگشته و واماندهام، اما چاره دارم. فرصت کنم بندهای زمانه که فشارم میدهد را پاره کنم به رستگاری نزدیک میشوم. ان وقت به قول حافظ، تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم.
احتمالا کسی که آدم را از بیرون تماشا کند، بهتر میتواند همهی جوانبش را برانداز کند و به اجماع برسد. راست میگفتی که این زن، آن دختر دیروز نیست. گزارهی ترسناکی بود این زن امروز بودن و دختر دیروز نبودن. ولی مگر زن بودن ـ زن تو شدن و بودن ـ باید چیز ترسناکی باشد؟ آنقدر دلهرهآور که تو را آشفته کند، آنقدر زیاد و پیدا که از نارضایتی این دیگرگونی خوف کنی؟ که البته هراس و دستپاچگی رندانه به تو مسلط نمیشود؛ مردها ـ آن جنمدارها و استخواندارهایشان ـ نه وحشتزده میشوند به این سادگیها، نه مثل بید از این بادها میلرزند.
قرار شد حرف بزنیم. قرار شد من برایت از خودم بگویم که این روزها سر به تو دارم، در خود گرهای گمم و هرچه هستم آنی نیستم که کمی پیشتر بودم و قدرت داشتم زلف دل و جان تو را ـ این طور که میگویی ـ چنین کنم و چنان.
بزرگوارِ من که با آن روح بینظیرت هرگز لب به گله باز نمیکنی و فقط از سر وظیفهات که خودت تنها از پی عشق برای خودت تکلیف کردهای تا دست مرا ـ همسفر دیروز و همیشهات را ـ همهجا و همهوقت بگیری که از پا نیافتم و خستهنفس نباشم و نمانم، لب که باز کنم از خستگیهایی میگویم که مال من نیست و مال تو هم نیست. همین که سرم را روی شانهات بگذارم و هوای منزه گردنت را توی ششهایم بفرستم، میبینی که زن امروز تو قلبی دارد که برای تو باکیفیت میتپد و همچنان با هر طلوع تو از تو حرارت میگیرد. ببین! چه طور خاموش و این همه گمراه باشم وقتی دستهایت دستانم را محکم گرفته و از هر گذرگاهی به امنیت عبورم میدهد. گرچه به نگاه تو کمرمق و به گمان خودم بیتاب و سرگشته و واماندهام، اما چاره دارم. فرصت کنم بندهای زمانه که فشارم میدهد را پاره کنم به رستگاری نزدیک میشوم. ان وقت به قول حافظ، تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر