دوستمان امروز ویدئویی شئر کرد در اینستاگرام، که آقایی در خیابان استقلال
از خانمی خواستگاری میکند و جواب مثبت میگیرد؛ جمعیت اطراف هم شادیکنان
روی سرشان کاغذرنگی ـ به گمانم ـ میریزند و دورشان شادی میکنند. طول این
ویدئو به نظرم حتا هفده ثانیهی استاندارد مجاز اینستاگرام هم نمیشود ولی
به کفایت شادی واقعی آن لحظهی بینظیر را منتقل میکند. میگویم بینظیر،
چون چشم ما نهتنها عادت به دیدن اینجور اتفاقها ندارد، بلکه عادت به
دیدن هیچچیزی ندارد؛ ندید بدیدی که شاخ و دم ندارد.
دنیای غر و حسرت میآید به ذهنم که کامنتش کنم زیر ویدئو اما فقط مینویسم «ایجان». هر از گاهی هم میروم سراغ ویدئو، یکبار دیگر اجرایش میکنم و کامنتهای زیرش را میخوانم. همه غر و طعنه زدهاند و داغ دلشان هنوز از داستان «هپی» تازهست.
به علیرضا نشانش میدهم. میگوید «بله خب، شکی نیست که اینها دارند زندگیشان را میکنند؛ سوالم اینجاست که پس ما داریم چه کار میکنیم واقعن؟»
زندگی ما، تسلسل سوالهای سادهی بیجوابی مثل اینست.
دنیای غر و حسرت میآید به ذهنم که کامنتش کنم زیر ویدئو اما فقط مینویسم «ایجان». هر از گاهی هم میروم سراغ ویدئو، یکبار دیگر اجرایش میکنم و کامنتهای زیرش را میخوانم. همه غر و طعنه زدهاند و داغ دلشان هنوز از داستان «هپی» تازهست.
به علیرضا نشانش میدهم. میگوید «بله خب، شکی نیست که اینها دارند زندگیشان را میکنند؛ سوالم اینجاست که پس ما داریم چه کار میکنیم واقعن؟»
زندگی ما، تسلسل سوالهای سادهی بیجوابی مثل اینست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر