روزهایی دارد بر من میرود که در بطن ترس، دلم روشن است؛ امید ملیح و
ریشهداری در دلم دویده که ته دلم را قرص کرده، آنقدر که بزرگترین ترس
همیشهی سلامتیام ـ کابوسهای مرگناک شبهای تا سحر گریهام ـ هم دیگر
آزارم نمیدهد، نترس و امیدوار شدهام.
روزگاری را میگذرانم که معجزات زیر و درشتش ساعت به ساعت مطمئنترم میکند که کسی هست که حواسش به من است؛ هرچه قبلتر گفتهام را شنیده و ثبت و ضبط و جمع کرده، و یکییکی به پاس نمیدانم کدام نیکی در دجله انداختهام دارد درهایی را به رویم باز میکند و راهی جلوی پایم میگذارد. راهم؟ راه آسانی نیست اما؛ خوبیاش اینست که از اول با چشمانی کاملن باز کفش و کلاه کردهام و با دستانی که قبلن پُر کرده بودم عازم شدهام. خوبیاش اینست که اینبار بدون توجیههای سرسری و چشمپوشیهای کودکانه، دلم واقعنبالغانه همراهیام میکند. دارم فکر میکنم که انگار خودش دستم را گرفته و میگوید «بیا»، هر جا هم که میخواهم کم بیاورم، میکِشدم، هلم میدهد؛ نمیگذارد اینبار درجا بزنم.
ته این راه؟ اتفاقن روشنی عجیبی برایش تصویرشدنی است، اگر «خواستنی» در کار باشد.
روزگاری را میگذرانم که معجزات زیر و درشتش ساعت به ساعت مطمئنترم میکند که کسی هست که حواسش به من است؛ هرچه قبلتر گفتهام را شنیده و ثبت و ضبط و جمع کرده، و یکییکی به پاس نمیدانم کدام نیکی در دجله انداختهام دارد درهایی را به رویم باز میکند و راهی جلوی پایم میگذارد. راهم؟ راه آسانی نیست اما؛ خوبیاش اینست که از اول با چشمانی کاملن باز کفش و کلاه کردهام و با دستانی که قبلن پُر کرده بودم عازم شدهام. خوبیاش اینست که اینبار بدون توجیههای سرسری و چشمپوشیهای کودکانه، دلم واقعنبالغانه همراهیام میکند. دارم فکر میکنم که انگار خودش دستم را گرفته و میگوید «بیا»، هر جا هم که میخواهم کم بیاورم، میکِشدم، هلم میدهد؛ نمیگذارد اینبار درجا بزنم.
ته این راه؟ اتفاقن روشنی عجیبی برایش تصویرشدنی است، اگر «خواستنی» در کار باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر