رامش درونام بیدار شده؛
یک چهارپایهی چوبی قراضه پیدا کرده برای خودش، گذاشته روی بالکن بارانزدهی دیشب که پر بود از بوی محمودآباد عزیز سالهای نوجوانی و غربت معصوم دلتنگی چهارده سالگی... رفته رویش نشسته و با نیمچه لبخندی روی لب و چشمهایی که برای مخاطب فرضی روبهروش هی شهلا میکند، دستهای غمگین امیدوارش را توی هوا آرتیستی تکان میدهد و میخواند: «رودخونهها، رودخونهها! منم میخوام راهی بشم / برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم». میخواهد غبار تنش را پاک کند. اصلن میخواهد تن هیچکسی غبار نداشته باشد. از روی چهارپایهاش میآید پایین، میخواهد تهماندهی هرچه خاطرهی خاکیست را خاک کند. میخواهد حتا فراخوان بدهد همهی اهل دنیا خاطرههای خاکی را بیاورند با دست خودشان داوطلبانه معدوم کنند و حتا جایزه بگیرند و سبک بروند دنبال زندگیشان، دنبال امروز و فردایشان.
رامش درونام خودش را میتکاند. لبخند میزند. راضیست.
یک چهارپایهی چوبی قراضه پیدا کرده برای خودش، گذاشته روی بالکن بارانزدهی دیشب که پر بود از بوی محمودآباد عزیز سالهای نوجوانی و غربت معصوم دلتنگی چهارده سالگی... رفته رویش نشسته و با نیمچه لبخندی روی لب و چشمهایی که برای مخاطب فرضی روبهروش هی شهلا میکند، دستهای غمگین امیدوارش را توی هوا آرتیستی تکان میدهد و میخواند: «رودخونهها، رودخونهها! منم میخوام راهی بشم / برم به دریا برسم، ماهی بشم، ماهی بشم». میخواهد غبار تنش را پاک کند. اصلن میخواهد تن هیچکسی غبار نداشته باشد. از روی چهارپایهاش میآید پایین، میخواهد تهماندهی هرچه خاطرهی خاکیست را خاک کند. میخواهد حتا فراخوان بدهد همهی اهل دنیا خاطرههای خاکی را بیاورند با دست خودشان داوطلبانه معدوم کنند و حتا جایزه بگیرند و سبک بروند دنبال زندگیشان، دنبال امروز و فردایشان.
رامش درونام خودش را میتکاند. لبخند میزند. راضیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر