من باید موجود بهتری از خودم میساختم. نساختم و به گمانم همهی درد این
چند ماهم همین است. خودم را تصور میکنم که روبهروی کسی ایستادهام که به
اندازهی خیلی زیادی قدش بلند است و اینکه «گردنم درد میگیرد وقتی
زیادی بالا نگهش میدارم» را بهانه میکنم و نگاهم را میدوزم به جایی
روبهرو، نه خیلی دور دست و ناله میکنم «من میخواستم اینی بشوم که هستم،
ولی حالا میبینم کم است. اینی که هستم همان است ولی کم است، راضیام
نمیکند دیگر.» بعد از این جمله، کمی فلسفیطور مکث میکنم، لبهایم را به
این معنی که فشار زیادی را تحمل میکنم که جلوی تو نزنم زیر گریه روی هم
فشار میدهم و باز انگار که او باید سراپا گوش باشد و من سراسر دهن، ادامه
میدهم «میدانی، من خوب خیز برداشتم، خوب پیش رفتم، زود و زیاد رسیدم، اما
نمیدانم چرا حالا راضی نیستم. نکند سقف آرزوهایم را کوتاه چیده باشم؟».
اینجا را کمی دراماتیک تصور میکنم: نگاهم را از دوردستها میگیرم و
میچرخانم سمتش، با حس سنگینی هر چه سوال در دنیاست زل میزنم در چشمهایش؛
میخواهم قرمزی چشمهایم را ببیند و نگاهش بدود دنبال آن تنها قطرهی اشکی
که تند و داغ از گوشهی چشم راستم سرازیر میشود و سر میخورد زیر
چانهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر