یک روزهایی هم وسط روزمرگی، وسط هزار کار و برنامهی بیامان، حتی آن وقتهایی که از در و دیوار و زمین و آسمان مشغله میبارد و لیوان چای کارمندی ده بار از دهن میافتد و دست آخر نوشیده نمیشود، تودهای کنج سینهی آدمیزاد شروع میکند به تقلا کردن و خودی نشان دادن؛ فضایی به قدر یک مشت زیر لبی چیزهایی میگوید که دل بدهی یک کلام بیشتر نمیشنوی: «دوستش دارم!»
و این را آنقدر محکم میگوید، آنقدر بیقید و شرط میگوید، آنقدر جسورانه میگوید، آنقدر روشن میگوید که مگر راهی میماند جز اینکه این چشمهی نور ـ این نور محض ـ را دستت بگیری و بپاشی به سر و روی آینه که بشکفد و چشمش روشن شود، اصلا ببری توی خیابان جلوی چشم مردم ـ این مردم دلمرده و یخ زده ـ بچرخانی که ظلمات زیر پوست شهر را بخشکانی؛ بعد از این همه نور رمنده گل کنی، میوه بدهی، رها شوی. رها شوی.
* دوست میدارمت به بانگ بلند [ــ عراقی، عشاقنامه]