همین چهارشنبهی هفتهی پیش بود که وقت ناهار با قیافهای که وقتی حالش گرفته و دمق است از صدتا آینهی راستگو تابلوتر میشود، رفتم طبقه پنجم که مثل هر روز دور هم با بچههای شرکت ناهارمان بخوریم و اختلاط هم بکنیم. یک دفعه به خودم آمدم دیدم از وضعیت «غر زدن و درد دل سبک کردن» به «رفتن بالای منبر و از روی مانیفستم روخوانی کردن» تغییر وضعیت دادهام؛ دارم میگویم چهقدر بدم میآید وقتی که خودم با زبان خودم چیزی از زندگیام را برای کسی تعریف نکردهام، سر بچرخانم و پیکر لخت و عورش را لابهلای تره و شاهی، توی بساط سبزیخوردن پاککردن خالهزنکها ببینم… دیدم چه کلافهام از کلیشههای رایج پارینهسنگی که آدمها را بر اساس نسبتهایشان با هم ـ حتی پیش از هر برخورد و رویارویی، قبل از هر آشنایی و شناخت ـ برچسب میزند، قضاوت میکند، حکم میدهد و طومارش را میپیچد، دست آخر هم نیش و کنایههایش را گاهوبیگاه در کائنات رها میکند تا یک روز عالم را بگردد و بچرخد تا بالاخره به جان آدم بنشیند و مسمومش کند... به خودم آمدم دیدم دارم حرص میخورم اصلا چرا نمیشود وقتی یک گوشه نشستهای و داری ماست خودت را میخوری کسی نباشد که کار به کار ماست خوردنت نداشته باشد، انگشت و سر و کله توی ماستت نکند که ببیند ترش است یا شیرین، از مال خودش بهتر است یا بدتر یا هرچه؟
••
بعد که از چهارپایه آمدم پایین و یک لیوان آب دادند دستم و شانههایم را مالیدند، یکییکی آنقدر گفتیم تا آخرش خرد جمعیمان به این رای رسید که نمیشود مردم را کنترل کرد، نمیشود رفتار و گفتار و کردارشان را کنترل کرد تا مطابق با انتظارمان باشد، اصلا نمیشود هیچکس را تربیت کرد؛ هیچ کنترلی روی دنیای بیرون از ما نیست، هر کنترلی هست ـ اگر باشد ـ فقط بر دنیای درون خودمان است. ما، اگر خیلی زبل و کاردرست باشیم دو دستی کلاه خودمان را بچسبیم که به دست باد نسپاریمش و اراده کنیم این میدان جنگهای خرد را برای همان جنگجوهای حقیرش وا بگذاریم و خودمان برویم پی آباد کردن خودمان. هی سر در جَیب خودمان فرو ببریم تا شاید خودمان را که درست تربیت کردیم شاید، شاید، شاید، شاید، شاید بچهی ما هم خودبهخود درست شود و دنیای جای راحت نفسکشیدن.
همین چهارشنبهی هفتهی پیش بود که وقت ناهار با قیافهای که وقتی حالش گرفته و دمق است از صدتا آینهی راستگو تابلوتر میشود، رفتم طبقه پنجم که مثل هر روز دور هم با بچههای شرکت ناهارمان بخوریم و اختلاط هم بکنیم. یک دفعه به خودم آمدم دیدم از وضعیت «غر زدن و درد دل سبک کردن» به «رفتن بالای منبر و از روی مانیفستم روخوانی کردن» تغییر وضعیت دادهام؛ دارم میگویم چهقدر بدم میآید وقتی که خودم با زبان خودم چیزی از زندگیام را برای کسی تعریف نکردهام، سر بچرخانم و پیکر لخت و عورش را لابهلای تره و شاهی، توی بساط سبزیخوردن پاککردن خالهزنکها ببینم… دیدم چه کلافهام از کلیشههای رایج پارینهسنگی که آدمها را بر اساس نسبتهایشان با هم ـ حتی پیش از هر برخورد و رویارویی، قبل از هر آشنایی و شناخت ـ برچسب میزند، قضاوت میکند، حکم میدهد و طومارش را میپیچد، دست آخر هم نیش و کنایههایش را گاهوبیگاه در کائنات رها میکند تا یک روز عالم را بگردد و بچرخد تا بالاخره به جان آدم بنشیند و مسمومش کند... به خودم آمدم دیدم دارم حرص میخورم اصلا چرا نمیشود وقتی یک گوشه نشستهای و داری ماست خودت را میخوری کسی نباشد که کار به کار ماست خوردنت نداشته باشد، انگشت و سر و کله توی ماستت نکند که ببیند ترش است یا شیرین، از مال خودش بهتر است یا بدتر یا هرچه؟
••
بعد که از چهارپایه آمدم پایین و یک لیوان آب دادند دستم و شانههایم را مالیدند، یکییکی آنقدر گفتیم تا آخرش خرد جمعیمان به این رای رسید که نمیشود مردم را کنترل کرد، نمیشود رفتار و گفتار و کردارشان را کنترل کرد تا مطابق با انتظارمان باشد، اصلا نمیشود هیچکس را تربیت کرد؛ هیچ کنترلی روی دنیای بیرون از ما نیست، هر کنترلی هست ـ اگر باشد ـ فقط بر دنیای درون خودمان است. ما، اگر خیلی زبل و کاردرست باشیم دو دستی کلاه خودمان را بچسبیم که به دست باد نسپاریمش و اراده کنیم این میدان جنگهای خرد را برای همان جنگجوهای حقیرش وا بگذاریم و خودمان برویم پی آباد کردن خودمان. هی سر در جَیب خودمان فرو ببریم تا شاید خودمان را که درست تربیت کردیم شاید، شاید، شاید، شاید، شاید بچهی ما هم خودبهخود درست شود و دنیای جای راحت نفسکشیدن.