دقیقا ساعت ۶:۴ دقیقه صبح بود که کامران بیدارم کرد؛ شماره تلفن کسی را میخواست که خودش نداشت. خوابآلوده قفل گوشیام را باز کردم و به سمتش گرفتم. غلت زدم و با غم عمیقی گفتم کار خوبی نکردی بیدارم کردی، داشتم خواب میدیدم. دلم میخواست دوباره بخوابم و بقیهاش را ببینم. میدانستم نمیبینم، من از اینها نیستم که وقتی میخوابند رویایشان ادامه پیدا میکند، این خواب هم از آنها نیست. به جایش تا خوابم ببرد تندتند چیزهایی که دیده بودم را دوره کردم که فراموش نکنم. این دفعه برعکس آخر هفتهی پیش که دیدمت بودی؛ خلاف آن بار که ساکت در خودت فرو رفته بودی و حتی تمایلی به نگاه کردنم نداشتی و من فقط دلخوش بودم که اینجایی، کنارم، حتی اگر انگار قهر کرده باشی. حالا ناپرهیزی کردی و با فاصلهی چند شب، نشسته بودیم کنار هم و تعریف میکردیم و یک اسم بود که از دهانت نمیافتاد؛ میخندیدیم و از پسرها حرف میزدیم، از آن حرفهایی که فقط مال خودمان بود و آخرش به جای خوبی میرسید. از همان کشفهای بدو ورود به دنیای ناشناختهی زنانه که برای هم میگفتیم و حلاجی میکردیم. چایمان که تمام شد بلند شدیم رفتیم توی آشپزخانه، سمت سینک. گفتم «نمیخوای به مامانت خبر بدی؟ بابا این زن که هلاک شد این مدت.» دلم نمیآمد سمت مفهوم مرگ بروم. کلمات هممعنیاش هم به دهانم نمیآمد. دوست نداشتم بهت بگویم دو سال پیش چه اتفاقی برایت افتاده. خوشحال بودم از این که حالا زندهای و مگر دیوانه بودم حرفی بزنم که تلخ باشد. جواب دادی: «میگم حالا.» و دستهای از روی موهایت را توی کش جمع کردی. موهایت به قشنگی آن وقتی که در سفر مشترک آخرمان دیدم بود. میخواستم برایت بگویم «اصلا فهمیدی منم موهامو کوتاه کردم به درد نخور؟ فهمیدی هایلایت کردم؟» نگفتم. میترسیدم از اینکه وقت کم بیاوریم؛ میخواستم فقط تو حرف بزنی، تو بخندی، تو نق بزنی، تو راه بروی، تو چای بنوشی، تو موهایت را ببندی، تو باشی. چه فایده... عمر همهی اینها کوتاه بود دختر. کاش نبود. میدانی ریحانه؟ چقدر خوبست که تو نمیدانی این کاش یعنی چه... .
۱۴۰۲ خرداد ۲۸, یکشنبه
اگه این فقط یه خوابه تا ابد بذار بخوابم
اشتراک در:
پستها (Atom)