آدم با «از یک جایی به بعد»های زیادی
در زندگیاش برخورد میکند؛ از یک جایی که از آنجا به بعد ــ حداقل ــ یک
فرق اساسی با قبل و بعدش وجود دارد. اتفاقی، تصمیمی، حادثهای حتا، آن «از
یک جایی به بعد» را میکند نقطهی انقلاب و واژگشت، نقطهی تحول، یک تغییر
بزرگ و محسوس.
برای خیلی از آدمها این از یک جایی به بعد واقعن یک نقطهی مشخص نیست که مثلن بگویی ساعت 15:15دقیقهی نهام خرداد؛ یک بازهی زمانی پیوسته یا حتا گسسته است. این از یک جایی به بعد، میشود تابعی از متغیرهای مختلفِ اثرگذار که منجر میشود به بیگبنگ آدم و خب بیگبنگ هم که میدانید، چیزی نیست که به چشم نیاید و قابل چشم پوشی باشد.
نگفتم از اینکه تغییرات بعد از واژگشت
خوباند یا بد. میدانم که میدانید بدیهیست که هر دو حالتش محتمل است؛
به خیلی پارامترها بستگی دارد. بگذریم. داشتم روایت خودم را میکردم.
بیگبنگ معهودم اتفاق افتاد بالاخره. خیلی زیرپوستی و بیصدا و در سکوت
خبری انقلاب کردم. هیچکس نفهمید؛ لزومی به قیل و قال هم نبود. داشتم کمکم
به نقطهی پیروزی انقلاب میرسیدم که مهرماه، سر بزنگاه، کاتالیزوری از
راه رسید و ــ دقیقن با تعریف کاتالیزور، بدون اینکه خودش در فرآیند واکنش
دستخوش تغییرات پایدار بشود ــ به دادم رسید و با رسیدناش، رسیدن به خط
پایان را سریعتر کرد. تا تنور تغییر و تحولات هم گرم بود نان تغییرات را
چسباندم و یکییکی واژگشتها را به طور رسمی علنی کردم. حالا؟ اینجایی که
ایستادهام؟ راضیام از خودم؛ راضیترم از همهچیز و حاضرم قسم بخورم در
این یکی دو سال گذشته هیچوقت از خودم این میزان از رضایت را نداشتهام.
حتا میتوانم ممنون باشم از اتفاق کاتالیزور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر