۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

یکی از روزهای معمولی خدا که خورشید مثل همیشه از شرق طلوع کرده‌بود و بنا داشت در غرب غروب کند، مردی از بنده‌گان معمولی خدا، همین‌طور سرش را انداخته بود پایین که یک‌باره دید در جایی نیمه‌باز مانده‌است. بدون این‌که یااللهی چیزی بگوید سرش را از لای در تو کرد. زن‌های بی‌حجاب که متوجه حضورش شده بودند، دست‌هایشان را روی موها و بدن نیمه‌عریان‌شان گذاشتند و از چیزی شبیه شوک، بی‌اختیار شروع کردند به شلوغ‌بازی. اما مرد زودتر از واکنش طبیعی آن‌ها همه‌شان را به تیر فحش و نفرین سوزاند و در را کوبید و رفت.

گاهی هم این‌طوری‌ست؛ آدم‌ها دست پیش را می‌گیرند که پس نیافتند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر