جمعههای کودکی خیلی خوشبخت بودم؛ آنقدر که نمیتوانید فکرش را بکنید. صبح بیدار میشدیم و با صدای صبح جمعه با شما صبحانه میخوردیم دور هم، بعد شالوکلاه میکردیم سمت خانهی بابابزرگم، خانهی بابای بابا. من از اینکه هی سوار تاکسی بشویم و ماشین عوض کنیم ذوق میکردم. از بچگی هم دلم برای مسیرهای طولانیتر غنج بیشتری میزد؛ مثلن آن مغازهی کفشفروشی را برای خرید دوستتر داشتم که نزدیک مهدکودک بود، نه آنی که سر کوچهمان بود و اتفاقن ویترینش حداقل دوبرابر بزرگتر بود. روزهای جمعهی خانهی بابای بابا، بهشت من بود. چون رسمن هر غلطی دلم ميخواست میکردم و هر خرابکاریای هم میکردم کسی اجازه نداشت دعوایم کند؛ یکی بود که قبل از رسیدن توبیخهای مامانبابا، از پشت سیبیلهای پهن و پرپشتش بگوید «ولش کن چی کارش داری؟» و اینطوری من ول میشدم و هیچکسی تا شب به کارم کار نداشت. مادربزرگم زن دهنگرمی بود. هست هنوز! از این زنهاست که بچههای کوچک میمیرند برایش بس که قصه بلد است و میتواند از صبح تا شب و از شب تا صبح قصه بگوید، بدون اینکه حوصلهشان سر برود. راستش مامانکوکی (مامان مامان) را آن وقتها خیلی کمتر از مهینجون دوست داشتم، چون مهینجون قصههای خیلی بیشتری بلد بود و میگذاشت بروم سر کمد لوازم آرایشش و روزی سهبار آن صندوق نارنجی به قول خودش اسباب توالتش را به هم بریزم و هربار بهم وعده بدهد وقتی بزرگ شدم آن رژ قرمزش را حتمن به من میدهد.
یکبار وقتی رفتهبودم توی اتاقش تا به کیف لوازم آرایشش شبیخون بزنم، گفت دخترجون بیا بنشین برایت قصهی دخترک و سنگ صبور را بگویم. گفتم عه این را تا حالا تعریف نکرده بودی! گفت خب بنشین تا برایت تعریف کنم. راستش هیچچیز از قصه را یادم نیست، اما یک جایی از قصه را تا بمیرم فراموش نخواهم کرد... «دخترک که خیلی غصهاش شده بود، همینطور که داشت توی راه میرفت تا به فلانجا برسد، به سنگی رسید. بهش گفت ای سنگ صبور، تو میترکی یا من بترکم؟ و سنگ صبور گفت: من میترکم و ترکید و اینجوری دل دختر نترکید و نجات پیدا کرد» اینجایش تا همیشه یادم خواهم ماند، چون بیچاره را هلاک کردم بس که پرسیدم سنگ صبور یعنی چی؟ چه شکلیست؟ مگر ميترکد؟ یعنی مثل سنگ پاست مهین؟
اما من اگر مهینجونِ دخترکی بشوم روزی، قصه را شاید اینطوری تمام نکنم. به آن دخترک خواهم گفت که دلبرکم! هرجایی از روزگار که غصه دامن دلت را گرفت، برای سنگ صبورت هم دل سبک نکن؛ از من به تو نصیحت شیرهی جانم، که خودت بترکی به صلاح خیلی نزدیکتر است. هیچ سنگ صبوری نیست که بعدها، روزی روزگاری، درد دلی که سبک کردی را علیه خودت، روی دلت سنگین نکند باز. بترک دخترکم؛ هیچ سنگی صبور نیست. الکی گفتهاند؛ همهشان چینیاند.
یکبار وقتی رفتهبودم توی اتاقش تا به کیف لوازم آرایشش شبیخون بزنم، گفت دخترجون بیا بنشین برایت قصهی دخترک و سنگ صبور را بگویم. گفتم عه این را تا حالا تعریف نکرده بودی! گفت خب بنشین تا برایت تعریف کنم. راستش هیچچیز از قصه را یادم نیست، اما یک جایی از قصه را تا بمیرم فراموش نخواهم کرد... «دخترک که خیلی غصهاش شده بود، همینطور که داشت توی راه میرفت تا به فلانجا برسد، به سنگی رسید. بهش گفت ای سنگ صبور، تو میترکی یا من بترکم؟ و سنگ صبور گفت: من میترکم و ترکید و اینجوری دل دختر نترکید و نجات پیدا کرد» اینجایش تا همیشه یادم خواهم ماند، چون بیچاره را هلاک کردم بس که پرسیدم سنگ صبور یعنی چی؟ چه شکلیست؟ مگر ميترکد؟ یعنی مثل سنگ پاست مهین؟
اما من اگر مهینجونِ دخترکی بشوم روزی، قصه را شاید اینطوری تمام نکنم. به آن دخترک خواهم گفت که دلبرکم! هرجایی از روزگار که غصه دامن دلت را گرفت، برای سنگ صبورت هم دل سبک نکن؛ از من به تو نصیحت شیرهی جانم، که خودت بترکی به صلاح خیلی نزدیکتر است. هیچ سنگ صبوری نیست که بعدها، روزی روزگاری، درد دلی که سبک کردی را علیه خودت، روی دلت سنگین نکند باز. بترک دخترکم؛ هیچ سنگی صبور نیست. الکی گفتهاند؛ همهشان چینیاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر