آرزو میکنم کاش فردا آن روز موعود، آن روز دیدار تو باشد؛ آن روزی باشد که دست روزگار قرار است ما را سر راه هم بگذارد. میدانی؟ میخواهم فردا که دیدمت باران بگیرد. وسط تابستان. بله، همین آخرهای تیرماه که بر سرمان آتش میبارد. میخواهم سالها بگذرد و به یادت بیاورم: «یادت هست اولین باری که همدیگر را دیدیم باران گرفت؟ آن جمعهی تابستانی؟» بعد با لبخند خاطرهاش را از پس ذهنت بیرون بکشی و در سکوتت ادامه بدهم: «آمدنت معجزه بود؛ مثل همان باران».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر