من یک خاله داشتم که قبل
از مادر و داییام به دنیا آمد و فقط شش ماه عمر کرد و خودش را نشان خواهر و
برادر بعد از خودش نداد. مامی ـ خدا بیامرز ـ تعریف میکرد روزی که
پیمانهی خاله ویدا تمام میشود، صبحش بابارضا قبل از رفتن به بازار بچه را
بغل میکند و میبوسد و بیمقدمه به طفلک میگوید: «چرا این جوری نگاهم
میکنی باباجان، انگار که خداحافظی آخرست» و عصر که به خانه برمیگردد بچه
را قنداقپیچ میبرد که دفن کند. مامی به این جای قصه که میرسید اشکهایش
را پاک میکرد و با حسرتی که بعد از پنجاه سال هم کم نشده بود میگفت: «چشم
زدند بچهام را؛ چشمهای درشت مشکی داشت، سفیدرو بود، خیلی خوشگل میخندید
پدرسوخته!» و به پدرسوخته که میرسید یک جوری خوبی میخندید و اشکهایش کمرنگ میشد. بعدها، هربار که به تولدم فکر میکردم و بیشتر به
اینکه اگر دست خودم بود میخواستم کی متولد بشوم، چیزی توی دلم میخواست
خواهر زیبا باشم تا دخترش؛ حوالی دههی چهل به دنیا بیایم، بلوز و دامن
لباس کوچه و خیابانم باشد، قبل از تعطیلی دانشگاهها لیسانس ادبیات دانشگاه
تهرانم را گرفته باشم، توی لالهزار دنبال صفحه و کاست اوریجینال
خوانندهها بگردم و برایشان پول خرج کنم، قایمکی از ترس بابا عاشق گوگوش و
داریوش باشم و هزاربار توی تخیل برنامه بچینم که یکی از اجراهایشان را از
نزدیک ببینم و در واقعیت هرگز نشود، و دست آخر بچههای زیبا دخترخاله و
پسرخالهی واقعی داشته باشند. • اصلا نمیدانم چرا فکر کردم دختر توی این عکس میتوانست «ویدا ستوده، متولد ۱۳۳۸» باشد.