اگر ازدواج نمیکردیم، هرگز چشممان به واقعیت یکدیگر باز نمیشد؛ واقعیات زیبا و زشت هم، واقعیاتی که فقط در همجواری بیحایل عریان میشود. حقایقی که حتی هر مقدارش را که پیشتر دیده باشی و زیسته باشیاش، باز هم آن قدر واقعی و عینی نیستند که حالا. حالا بعد از این موانستی که از پس زیستن در زیر یک سقف ـ سقفی که البته مال خودمان نیست، به بیان درستتر سقف پدرومادرهایمان است ـ توقعام از مرد اول زندگیام، روزبهروز واقعیتر از پیش میشود و انتظاراتم را مدام متناسب با قامتش دوباره و دوباره اندازه میکنم.
خوش به حالت که اغلب از انتظار من فراتری.
طفلک دلم که گاهی جوانههای سبز امیدش را با دست خودش میچیند و پرپرش را روی زمین میاندازد و گذر میکند... .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر