برشهایی از قصهت هست که نمیدونی چه طور تعریف کنیش که به قشنگیش لطمه نخوره، وقت انتقال حس درستی و کیفیتش آسیب نبینه؛ مثل اون لحظهای که قبل از شروع جلسه، دیدم که یه لحظه نگاهش روی انگشت حلقهام مکث کرد، حال نگاهش مرغوب شد و بعد هم یه لبخند باکیفیتی پخش شد توی چشماش و روی لبهاش و خب بدون درنگ جلسه رو شروع کردیم. گمون کردم باید به این خاطر باشه که انگشتر نشون و حلقه رو با هم جابهجا کردم و داره توی دلش میگه «تو انگشتر نشونت رو بیشتر دوست داری. آخر کار خودتو کردی!»، در حالی که آخر وقت بهم گفت «میدونی چه قدر دستات قشنگن؟ نمیدونی وقتی چشمم به دستت و انگشترت افتاد چی تو دل من گذشت دختر.»... و انگار که نه از صبح اون روز، از صبح روز تولدم منتظر شنیدن چنین حرفی بودم که روزای اول اردیبهشتمو باهاش بسازم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر