۱۳۹۳ تیر ۳۱, سه‌شنبه

همان‌ها

من به حضور آدم‌ها، به انرژی و نیرویی که همراه‌شان دارند و برکتی که با خودشان می‌آورند اعتقاد دارم؛ به این که ذات بعضی وجودها امنیت قدیم غریبی است، این که بعضی‌ها نفس‌شان گرم است و مولّد، این که بعضی‌ها قدم‌شان سبک است و دست‌شان خیر، و این که بعضی‌ها نگاه‌شان قوت قلب است و چشم‌شان ندیده خواندن و نخوانده فهمیدن.
هر آدمی خواص منحصربه‌فرد خودش را دارد به یقین. هنر، آن‌ست که بلد باشی خاصیت‌هایش را ببینی، بفهمی، قدر بدانی.

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

زندگی در رئالیسم جریان دارد نه در فیکشن

این من ــ بله، خودم را عرض می‌کنم همین من ــ مدام از «امیدواری» و «نگه‌داشتن سرِ رشته» و «درست می‌شود» و «دیدن نشانه‌ها» و الخ، نوشته‌ام این روزها اما پیش‌شرط این‌ها را ننوشته‌ام؛ این‌جا و آن‌جا خیلی گفته‌ام از فرق در و دیوار، اما ننوشته‌ام.
بی‌واسطه بگویم تان که هرکجا به بن‌بست رسیدید قبل از هرکاری یک نکته‌ی خیلی‌خیلی مهم را بررسی کنید: این بن‌بست، این گرفتاری، این ایست، این مانع، این گیر، «درب» است یا «دیوار»؟ به هر ترفندی جواب‌ش را پیدا کنید. اگر درب باشد باز می‌شود، بالاخره یک روز به هر سختی که باشد باز می‌شود؛ اما اگر دیوار بود، زور بی‌خود نزنید. هیچ دیواری در دنیا نبوده که با در استادن و ابرام کردن، قربان‌صدقه رفتن، صبر و حوصله به خرج دادن و حتا شامورتی‌بازی باز بشود. کار دیوار، دیواری کردن است و کار درب هم فلان. از دیوارهای افسانه‌ای ِ یک‌باره بازشونده‌ی استثنایی هم حرف نزنید لطفن. زندگی افسانه نیست؛ زندگی در رئالیسم جریان دارد نه در فیکشن.
خب، تا یادم نرفته خدمت‌تان عارض شوم که رعنا شمس هستم متخصص ممیزی درب و دیوار از تهران. راستی یادم بیاندازید همین روزها از تجربیات مویی که از پافشاری بی‌خود پشت دیوار سفید کرده‌ام هم برای‌تان بگویم.

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

سرمشق (1)

نتیجه: راه در جهان یکی‌ست.

ازت متشکرم

یک. از افطار گذشته، میز افطار را جمع کرده‌ایم و نشسته‌ام پای تله‌ویزیون به سریال دیدن. پسرک رفته دنبال فوتبال شبانه با رفقایش و مامان در آشپزخانه فکر شام است و سحری ما. سریال شبکه سه تمام شده و دارم با خواننده‌ای که هیچ‌وقت دوستش نداشته‌ام ترانه‌ای را هم‌نفس می‌خوانم که تنها پس از یک‌بار شنیدن حفظ شده‌ام‌ش و به جانم نشسته.
دو. ساعتی از پایان سریال گذشته. جلوی آینه ایستاده‌ام موهایم را خشک کنم. چتری‌هایم را می‌ریزم توی پیشانی‌ام. دو تار موی سفید جدید لابه‌لای مشکی‌ها پیدا می‌کنم. با ذوق و تعجب به مامان که دارد از جلوی در اتاقم رد می‌شود اعلام می‌کنم «دو تار سفید جدید!» و فکر می‌کنم که هدیه‌ست. تارهای سپید هدیه‌ی روزهایی‌اند که بر سر ما و از سر ما می‌گذرند. سشوار به‌دست فکر‌ی‌ام که از هر روشی حساب کنی موی سپید برای مرد جذاب‌تر است و ای‌وای به جوگندمی‌ها و فلقل‌نمکی‌هایشان.
سه. نشسته‌ام پشت میزم پای کامپیوتر. باد خنک و سبکی از درب بالکن اتاق پذیرایی وارد خانه می‌شود، راه اتاقم را پیدا می‌کند، با بوی نم باران از سر و کولم بالا می‌رود، خودش را به پنجره می‌کوبد و راه خروج را به سمت حیاط خلوت پشت اتاق پیدا می‌کند؛ صدای کسی که هیچ‌وقت دوستش نداشته‌ام را با خودش نمی‌برد اما و می‌گذارد هنوز «ازت متشکرم رویای روشن» بخواند زیر گوشم. شب سبکی‌ست. بیرون هم باران می‌آید و من؟ یک :‌) ِ سبک‌م امشب.

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

You are not alone

پلی‌لیست درهمی دارم، یک‌باره و بدون پیش‌بینی چیزی اجرا می‌کند که گاهی سراسر مایه‌ی خوش‌حالی‌ست و گاهی هم آوار فاجعه‌ست.
داشتم کار خودم را می‌کردم و مشغول بودم که سر و کله‌ی مایکل جکسون با You are not alone پیدا شد. رفتم به یک روز زمستانی برفی. روزی که دوتا لیوان چای داغ دستم گرفتم و رفتم برای عکاسی توی حیاط‌. توی حوض خالی از آب‌مان برف خوب و تمیزی نشسته یود که کسی رویش راه نرفته بود، یک تکه شاخه‌ی خشک درخت پیدا کردم و نوشتم You are not alone و عکس گرفتم. راضی نبودم هنوز. یکی از لیوان‌های چای و بعد دومی را گذاشتم و باز عکس گرفتم. بهتر شد. راضی شدم. لایک نفر اول را یادم هست. عکس مال همان بهترین رفیق بود که خودش نفر اول عکس را دید و به اشاره‌ی انگشتی پسندید.
رسیده به But you are not alone / I am here with you / Though we're far apart ... به لبم خنده‌ای از یاد شیرینی چسبیده و با دهنی که از بغض کج و کوله است همراهش می‌خوانم You're always in my heart / But you are not alone
ــ تو تنها نیستی.
صدای کولر خانه‌ی خودمان از راست و صدای کولر همسایه‌ی پشتی از چپ می‌آید. در اتاقم را بسته‌ام سر ظهر گرما از ترس خنکی بیرون؛ باد کولر مستقیم و خیلی سرد است و مسلمن از طاقت منِ جوجه‌ماشینی با این ابهت‌ام خارج. جا خوش کرده‌ام پشت میزم، بلندبلند فکرهایم را توییت می‌کنم، دفترچه یادداشتی گذاشته‌ام زیر دستم اما و مهم‌ترها و اساسی‌ترهایش را روی کاغذ فکر می‌کنم.
چشمم می‌خورد به لیستی که قبل‌تر نوشته بودم از کارهایی که باید به‌شان رسیدگی کنم و از زمستان پارسال هنوز مانده؛ عقب‌ام. از قول و قرار «خودت را بنویس، روی کاغذ بنویس» دوم تا کلاس زبان، تا تکست‌ها و یادداشت‌ها، تا کتاب‌هایی که این چندماه فقط خریده‌ام و به جز شعرها هیچ‌کدام‌شان را نخوانده‌ام، تا همه‌ی مقاله‌هایی که دسته‌بندی شده باید بخوابم و بچسبانم‌شان به داشته‌های روزهای کلاس تفکر و خلاقیت و الخ.
زشت‌ترین کاری که می‌کنم هم ویدئوچک کردن رویدادهای پارسالِ شمسی و قمری همین موقع از روی تایم‌لاین است، که بابت این حجم از شناعت از خودم شرمنده‌ام و خجالت می‌کشم؛ قول داده‌ام تمام‌ش کنم، این آخرین بار باشد؛ نهایتن هم تا اول شهریور پشت دستم نمی‌زنم برای تنبیه و با خودم کاری ندارم، اما بعدش... و ای‌وای از بعدش اگر سرم را نیاندازم پایین و برنگردم سر زندگی جدیدی که اعلام رسمی‌اش در سفر اصفهان امسال بود (که ای‌وای از سفر اصفهان).
این وسط اما، میان این‌همه رخوت و درماندگی، یکی مهسا وحدت دارد زمزمه‌هایی می‌کند برای خودش که نه گوشم می‌گذرد ازش، نه دلم. به این فکر می‌کنم که فعلن هیچ خوب و بدی را نمی‌دانم، کمی دیگر باید بخوابم و بیدار بشوم تا تصمیم بگیرم، الان وقت هیچ‌چیز نیست جز همین ترانه‌ی Bornای که مهسا وحدت با آن مرد می‌خواند...
«تا می‌شوم در یاد تو
ره می‌زنم بر جان تو
بهر خیال عاشقی
لیلا شوم بر بال تو
لیلای بی‌مجنون من‌م
مجنون تویی، لیلا تویی
جان و تنی، جان و تنی
مجنون بی‌لیلای من...»
listening to ‎مهسا وحدت / آلبوم «بوی خوش وصل»‎.