از اولش اینطوری نبود که بنفش را اینقدر دوست داشته باشم؛ بنفش هم رنگی
بود مثل سبز، مثل نارنجی، صورتی. اما خب راستش دیدم نمیشود میان لیست
موارد مورد علاقهام جای رنگ خالی باشد. این شد که یک روز نشستم و با خودم
صلاحمشورت کردم و دیدم میخواهم بنفش را دوست داشته باشم؛ بنفش صلاحیت
دوست داشته شدن را دارد، آدم میتواند وقتی ازش پرسیدند چه رنگی را دوست
داری سرش را باافتخار بالا بگیرد و جواب بدهد: بنفش!
میدانید، من سالهاست با دوست داشتن همهی رنگها صلح کردهام و پرچم سفیدم برای همهشان بالاست. حتا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، باید اعتراف کنم که با دوست نداشتنشان هم بهنوعی صلح کردهام؛ با قهوهای توافق کردهام که دوستش نداشته باشم. همینطوری. من حتا با دوست نداشتن قهوهای هم مسالهای ندارم، کلی لباس خرت و پرت قهوهای دارم اصلن، اما خب، باید رنگی هم باشد که در جواب چه رنگی را دوست نداری آدم لال و بیپاسخ نماند.
گاهی آدم برای پر کردن لیست دوستداشتنیها و موارد مورد علاقهی زندگیاش، دست به این بازیهای جلف هم میزند؛ وگرنه که دوستداشتن را چه به دودوتا، چهارتا کردن.
میدانید، من سالهاست با دوست داشتن همهی رنگها صلح کردهام و پرچم سفیدم برای همهشان بالاست. حتا اگر بخواهم دقیقتر بگویم، باید اعتراف کنم که با دوست نداشتنشان هم بهنوعی صلح کردهام؛ با قهوهای توافق کردهام که دوستش نداشته باشم. همینطوری. من حتا با دوست نداشتن قهوهای هم مسالهای ندارم، کلی لباس خرت و پرت قهوهای دارم اصلن، اما خب، باید رنگی هم باشد که در جواب چه رنگی را دوست نداری آدم لال و بیپاسخ نماند.
گاهی آدم برای پر کردن لیست دوستداشتنیها و موارد مورد علاقهی زندگیاش، دست به این بازیهای جلف هم میزند؛ وگرنه که دوستداشتن را چه به دودوتا، چهارتا کردن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر