میدانید، به نظرم آقای ابی اشتباه بزرگ را آنجایی میکند که آنطور با
شور به گوشمان میخواند: «...سهم من از وفا تویی، سهم من از خودم تویی،
سهم من از خدا تویی» و تخم غفلت را دلمان میکارد تا وقتی روزیروزگاری
عاشق شدیم، از معشوق(ـه)مان میوهی به بار نشستهی این توقع بیجا را طلب
کنیم.
در حالی که شاید وظیفهی اویی که بار عشق ما به گردنش است همین باشد که شب بشود، به عشق او غزلغزل صدا بشویم و ترانهخوان قصهی تمام عاشقها بشویم و رسالتمان تمام شود؛ هان؟
در حالی که شاید وظیفهی اویی که بار عشق ما به گردنش است همین باشد که شب بشود، به عشق او غزلغزل صدا بشویم و ترانهخوان قصهی تمام عاشقها بشویم و رسالتمان تمام شود؛ هان؟