۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

آخرین کوکب

از صدای هواپیمایی که توی آسمان یک خط بلند سفید انداخته بود ترسیدم و دویدم توی آشپزخانه. نشسته بود روی زمین. سبزی‌های ریزشده را ریخته بود توی کاسه؛ با نظم خاصی یکی یک قاشق نمک و فلفل و زردچوبه را کپه کرده بود وسط سبزی‌ها. می‌خواست تخم‌مرغ‌ها را بشکند که نشستم روبه‌رویش و گفتم «بده من بشکنم»؛ گفته بود نه، کار بچه نیست. اصرار کرده بودم و تخم‌مرغ را داده بود دستم. هول شده بودم انگار که به جای این‌که تخم‌مرغ را توی ظرف بشکنم بیرون ظرف شکستم و ریختمش روی موکت کف آشپزخانه. گفت دیدی به‌ت گفتم! فوری از توی کابینت یک پیاله برداشت و با قاشق سفیده‌ی لزج را جمع کرد توی پیاله و آخر رویش دستمال خیس کشید و حتا دعوایم هم نکرد. ناهار را که خوردیم، گفت دوتا بالشت بیاور بخوابیم. مثل همه‌ی بچه‌ها گفتم نمی‌خواهم بخوابم؛ گفت بخواب که تا بیدار شوی مامانت از مدرسه آمده باشد. گفتم پس به شرطی که قصه بگویی. بالشت خنک را گذاشتم کنار بالشتش و صورت‌به‌صورت هم دراز کشیدیم. قصه‌ی کدوکدو قلقله‌زن را داشت تعریف می‌کرد، گفتم «این نه، یکی دیگه بگو.» یکی دیگر گفت. هر بار که گرمای خواب می‌دوید زیر پلک‌هایش و صدایش را می‌دزدید، می‌گفتم «بقیه‌اش؟ بعدش چه شد؟» و وادارش می‌کردم قصه‌ای که از اول تا آخرش را با خودش از حفظ می‌گفتم را تمام کند. می‌گفت چشم‌هایت را ببند که خواب تویش برود. می‌گفتم اگر چشم‌هایم بسته باشد خواب چه جوری تویش برود؟ دست چپش را گذاشت پشت کمرم و آرام و با ریتمی منظم ضربه زد تا خوابم ببرد. از لای پلکم دزدکی نگاهش کردم تا ببینم خودش چشم‌هایش را بسته یا نه؛ و وقتی مطمئن شدم، چشم‌هایم را باز کردم تا خواب پشت در بسته‌ی چشم‌هایم نماند.

***
خیلی سال بعد، یک شب مرگ در زد. دست راست ستاره توی دست‌های خودم بود که از آسمان‌مان چیدش و رفت؛ امروز دو سال شد که قرص قمرش را در خواب می‌بینم فقط.