امروز که داشتم میاومدم سر کار، توی پیادهرو یه خانم بچه به بغلی داشت میاومد سمت من. از صورت طفلکش معلوم بود که مشکلی داره؛ محترمانهش این که مغز بچه متناسب با سن و نیازش خدمترسانی نمیکرد.
از پشت عینک آفتابی خانومه رو میدیدم که قدمهاشو تندتر کرد که زودتر بهم برسه؛ منم که تصمیم داشتم برم اون دست خیابون، تصمیم گرفتم زودتر برم که باهاش مواجه نشم ولی به هم رسیدیم. گفتم الان بعد «خانوم ببخشید، یه لحظهاش؟» میخواد داستانسرایی کنه که دلم به خاطر بچهش هم که شده بسوزه و کمک نقدی بکنم بهش سر صبحی، ولی گفت «فلان موسسه کجاست؟ بهم گفتهن روبهروی صندق مهر امام رضا...» بهش آدرس دادم، تشکر کرد و رفت.
به نظرم همهی گداهای دروغی و کلاهبردار مدیون عالم و آدمن؛ نه فقط به مایی که ازمون به نوعی اخاذی کردن، بیشتر به اونایی که واقعن نیازمندن و ما به یه چوب ــ چوب بیاعتمادی ــ روندیمشون یا از ته دل موقع صدقهدادن راضی نبودیم.
این بود سخنرانی امروز من.
از پشت عینک آفتابی خانومه رو میدیدم که قدمهاشو تندتر کرد که زودتر بهم برسه؛ منم که تصمیم داشتم برم اون دست خیابون، تصمیم گرفتم زودتر برم که باهاش مواجه نشم ولی به هم رسیدیم. گفتم الان بعد «خانوم ببخشید، یه لحظهاش؟» میخواد داستانسرایی کنه که دلم به خاطر بچهش هم که شده بسوزه و کمک نقدی بکنم بهش سر صبحی، ولی گفت «فلان موسسه کجاست؟ بهم گفتهن روبهروی صندق مهر امام رضا...» بهش آدرس دادم، تشکر کرد و رفت.
به نظرم همهی گداهای دروغی و کلاهبردار مدیون عالم و آدمن؛ نه فقط به مایی که ازمون به نوعی اخاذی کردن، بیشتر به اونایی که واقعن نیازمندن و ما به یه چوب ــ چوب بیاعتمادی ــ روندیمشون یا از ته دل موقع صدقهدادن راضی نبودیم.
این بود سخنرانی امروز من.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر