۱۳۹۶ بهمن ۵, پنجشنبه

بنویس از چشماش بذار شب روشن شه

دویست سی‌صد متر مانده بود تا خانه. ماشین پیچید توی خیابان. پریدم وسط حرفش: «یه چیزی بگو من بنویسم در موردش امشب». گفت «چی آخه مثلا؟». گفتم «هرچی. یه چیزی که مجبورم کنه بنویسم فقط». گفت «برو بنویس «چشم‌هایش» امشب». قید جمله‌اش هنوز توی هوا چرخ می‌خورد که گفتم «مرسی منو رسوندی. خدافظ. رسیدی خبر بده» بوسیدمش و از ماشین پیاده شدم.
بقیه‌ی راه را از چشم‌هایش نوشتم؛ آسمان ابری بهمن پر از ستاره‌های چشمک‌زنی شد که درشت‌ترین و براق‌ترین‌شان مال من بود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر