۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه




قضیه‌ی این زخم مال سه‌شنبه‌ایه که گذشت. همون روز که روز مهندس بود. قصه‌ی عجیبی هم نداره: رفته بودم گل‌فروشی برای کامران دسته‌گل فرزیا سفارش بدم، بسته‌ی هدیه‌ای که می‌خواستم همراه گل بفرستم محل کارش رو هم با خودم بردم. تا دسته‌گل حاضر شه من‌م مشغول ور رفتن با بند باکس شدم تا درشو محکم‌تر کنم که پیک خواست ببره مطمئن‌تر باشه؛ توی همون تقلاها و فشارا، اون فلز کوچولوی سر بند باکس که تیز هم بود فرو رفت توی دستم و من تا وقتی اومدم دست‌نوشته‌ی تبریک رو روی بگ منگنه کنم نفهمیدم که بریده. خون مثل یه تیکه اثر انگشت استامپی قرمز مالید روی برگه. آقای گل‌فروش بهم یه دستمال کاغذی داد فوری هم بند اومد.

حالا زخم هم شمشیر نبودا، ولی باعث شد این چند روز هر کاری رو با یه یادآوری دردناک و به سختی انجام بدم؛ می‌تونم بگم تحقیقا هیچ‌وقت تو زندگیم انقد بهم یادآوری نشده بود که بند اول شست دست راست دارم و نقشش تو زندگیم هم خیلی مهم و اثرگذاره!


هزارتا درد دیگه هم تو زندگی دقیقا همین شکلیه. تو‌کوران شور و هیجان بزنگاه‌ها، اون موقع‌ها که داره صدتا چیز باربط و بی‌ربط رو رتق‌وفتق می‌کنه که یه اتفاق خوب بیافته و ده‌ها اتفاق بد مدیریت بشه، هزار خط و خراش در ظاهر بی‌اهمیت به روح و روان و خاطر آدم می‌افته که بی‌توجه ازش عبور می‌کنه، چون اون لحظه مهم نیست، چون اون موقع داره با چیزایی دست‌وپنجه نرم می‌کنه که اولویت بالاتری دارن؛ غافل از این که زخمه، باطنش جدیه. هر وقت خیال از کنار یاد و خاطره‌ش گذر کنه، رنج آدم تازه می‌شه. می‌سوزه. ناخوش می‌شه.