۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه

خانه‌ی ما

خانه‌ی ما. این ترکیب اضافی ِ لامذهب، همین‌طوری‌اش فقط قشنگ است انگار. یعنی آن‌قدر که اضافه‌ی «ما» به‌ش می‌آید و به‌ش می‌نشیند، «من» به ریخت‌اش نمی‌آید. خانه، خاصیتی دارد که باید مال ما باشد، مال من‌اش فایده ندارد. خانه، حرمتی دارد که «من» به تنهایی از پس حفظ‌‌اش برنمی‌آید؛ خانه، حرمتی دارد که «من» به تنهایی از پس حفظ‌‌اش برنمی‌آیم. راست‌ش، من اگر روزی خانه‌ای داشته باشم که تنها مال خودم باشد و تنهایی خودم را توی اتاق‌هایش بریزم، خانه‌ای داشته باشم که تنهایی‌ام از سر و کول دیوارهایش بالا برود و از در و پنجره‌هایش بیرون بپاشد و به سر و روی شهرم بریزد حتا، باز هم «خانه‌ی من» صدای‌ش نخواهم کرد. خانه، خانه‌ی «ما»ست، حتا اگر اویی که باید باشد، نباشد خبرش.



نوشته‌ی رعنا شمس ـ دوشنبه ٢۸ اسفند ۱۳٩۱ ـ | لینک ثابت مطلب

۱۳۹۳ اسفند ۲۵, دوشنبه

سنگینی داغ رد شدن یه اتوبان از خونه‌ی سبز یه مرد

همه بلند شدن که برن بالا. برگشتن دیدن رضا هنوز نشسته، بلند نشده؛ سنگین‌تر از اون‌ه که کنده شه و بتونه بیاد بالا. همه اصرار کردن که رضا بلند شه و بیاد، گفتن که اگه رضا نیاد همه اون پایین کنارش می‌مونن. عاطفه از همه خواهش کرد که برن بالا، خونه‌ی رضا اینا؛ گفت که هوا سرده، برن و اون‌جا نمونن [تا خودش رضا رو بیاره بالا]. همه می‌رن، عاطفه و رضا تنها می‌مونن... عاطفه می‌گه:
ما که فقط نباید حرف بزنیم که حرف همُ [با حرف زدن، با لغات] بفهمیم، هان؟ رضا یه غمی تو چشمات‌ه؛ یه بغضی تو گلوت‌ه؟ یه فریادی توی گلوت‌ه که نمی‌دونی چی‌ه تا سر بدی‌ش؟ آخه آدم فریادی که نمی‌دونه چی‌ه رو چه طوری سر بده، هان؟ می‌خوای [تنها] بمونی تا بتونی بیش‌تر فکر کنی؟ باشه؛ ولی بدون یه زنی اون بالا، توی اون خونه‌ی سبز هست که منتظرت‌ه، یه آدمایی اون بالا هستن که چشم به راهت‌ن، و یه سماوری که آبش همیشه جوش و چایی که برای تو همیشه آماده‌س. و رضا در تمام این مدت، بعد از هر سوال با سر و حالت صورت داره نشون می‌ده که بله، جواب تمام این سوالا مثبت‌ه، اما هنوز سنگینم، خسته‌ام، لازم دارم که این‌جا تو خلوت خودم باشم، تنهایی. عاطفه، آخرش می‌گه: خیلی خب، باشه، اون پتو رو خوب بپیچ دورت، خودتُ بپوشون رضا سرما نخوری.

همون موقع‌ها که عاطفه بغض کرد، اشکاش لابه‌لای بغض صداش ریخت پایین و گفت «خودتُ بپوشون»، کف دستمُ یه جوری گذاشتم روی صورتم که چشم‌هامُ بپوشونه و جلوی دهنمُ بگیره، بعد های‌های هق‌هق کردم توی دستای خودم. «آدم فریادی که نمی‌دونه چی‌ه رو چه طوری سر بده» بیخ گلوی رضاتونُ نگرفته که بدونین «خودتُ بپوشون سرما نخوری» گفتن عاطفه یعنی چی، یعنی چه حالی.

۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

من گوله‌ی خشمی از اعتراض‌های نهفته‌ام

 

از بچگی‌م نتوانستم با آرایشگاه ارتباط برقرار کنم. آن موقع‌ها از این‌که گیرم بیاندازند و به موهایم حمله کنند بیزار بودم، زیر دست آرایشگر بدون کوچک‌ترین حرکتی فقط گوله‌گوله اشک می‌ریختم یا وقتی کارش تمام می‌شد و در آینه خودِ جدیدم را می‌دیدم می‌زدم زیر گریه... آخرش هم برچسب می‌خوردم که «وای! چه بچه‌ی عنق بداخلاقی. حالا که خوشگل شده جای دستت درد نکنه چرا گریه می‌کنه؟» در صورتی که از نظر من موی کوتاه هیچ‌وقت قشنگ نبود، موی قشنگ فقط موی خاله اکرم بود که آن‌وقت‌ها تا وسط کمرش می‌رسید؛ ولی بچگی‌ام زبان حرف‌زدن و گفتن این‌ها را نداشت، بلد نبود اصلا، مثل حالا رسم نبود بچه حرف بزند. همه‌ی عشق بچگی‌م خلاصه می‌شد در این‌که یک روز خاله ببردم آرایشگاه تا موهایم را بلند کنم؛ گمان می‌کردم همان‌طور که آرایشگر می‌تواند موها را کوتاه کند، پس بلد است بلندش هم بکند. یک‌روز همان خاله اکرمی که موهای بلندش را در فیلم عروسی مامان دیده‌بودم و بعدش عاشق موی بلند شده بودم به‌م گفت که در آرایشگاه فقط موها را کوتاه می‌کنند و اگر می‌خواهی موی بلند داشته باشی باید بگذاری خودش بلند شود.

بزرگی‌ام هم در آرایشگاه زبان حرف زدن ندارد هنوز؛ بعد از آرایشگاه، همه‌ی راه را تا خانه گریه کردم به تلافی اعتراضی که باید می‌کردم و نکردم. به آرایشگر نگفتم که از نتیجه‌ی کار راضی نیستم، نگفتم که چرا بدون مشورت با من به سلیقه‌ی خودت عمل کردی، نگفتم که چرا کاری با صورتم کردی که خود ِ جدیدم را نتوانم دوست داشته باشم. خوب که فکر می‌کنم بزرگی‌ام هیچ‌کجایی که باید اعتراض کند زبان حرف‌زدن نداشته‌است. بزرگی‌ام تا جایی که بتواند گذشت می‌کند، و هر جایی هم که نتواند بگذرد توی دلش نگه می‌دارد و شبی مثل امشب تلافی کور را سر کچل درمی‌آورد. بزرگی‌ام اخلاق مزخرفی دارد که همین امشب خودش به این نتیجه رسید که باید اصلاح شود. جدی.

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

آن یار مقابل

ــ چرا هی این‌جوری می‌شه، چرا هی نمی‌شه؟

+ قماره. همه‌ی ورقا که دست تو نیست؛ هر چه‌قدرم که تو خوب خال بیاری، اگه یار مقابل‌ات خوب نشینه ممکن‌ه باخت بدی. دل ِ سوخت‌دادن نداری کلا نشین پای میز.

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

حکایت طوبی

از طوبی پرسیدند: جبران کردن چیست؟
گفت: انجام کاری‌ست، درست برابر آن‌چه از دست رفته‌است؛
جبران وعده نیست، آنی‌ست.

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

وقتی دل‌گیری و تنها،‌ غربت تموم دنیا از دریچه‌ی قشنگ چشم روشن‌ات می‌باره...

آخرین ماه‌های زندگی مامان‌کوکی بود. همه‌ش رو تخت بود و حوصله‌ش سر می‌رفت، دلش برامون زودبه‌زود تنگ می‌شد با این‌که فاصله‌ای نبود. یه روز از همون روزایی که خیلی حال بدی داشتم و ناامیدی و بدحالی رسمن داشت منُ می‌خورد، نشسته بودم روی تخت کنار کوکی؛ آخرای حرفامون دعام کرد که فلان و بهمان. گفتم فایده نداره؛ اصلن چه فایده؟ هیچی درست نمی‌شه، دیگه هیچ‌وقت هیچی درست نمی‌شه. گفت نه مادر، درست می‌شه بالاخره؛ تو خیلی فکر می‌کنی، خیلی غصه می‌خوری، انقد به‌ش فکر نکن، یه روزی درست می‌شه بالاخره.
گذشت. درست شد یا نشدش بماند. ولی الان کاش مامان‌بزرگم بود، قرض می‌دادمش به یکی، که برن کنار هم بشینن مامان‌بزرگم با اطمینان موی سفیدش دستشُ رو پاهای اون بذاره و به‌ش بگه «تو خیلی فکر می‌کنی بچه‌م. انقد فکرشُ نکن، غصه نخور، درست می‌شه.»