همه بلند شدن که برن بالا. برگشتن دیدن رضا هنوز نشسته، بلند نشده؛
سنگینتر از اونه که کنده شه و بتونه بیاد بالا. همه اصرار کردن که رضا
بلند شه و بیاد، گفتن که اگه رضا نیاد همه اون پایین کنارش میمونن. عاطفه
از همه خواهش کرد که برن بالا، خونهی رضا اینا؛ گفت که هوا سرده، برن و
اونجا نمونن [تا خودش رضا رو بیاره بالا]. همه میرن، عاطفه و رضا تنها
میمونن... عاطفه میگه:
ما که فقط نباید حرف بزنیم که حرف همُ [با حرف زدن، با لغات] بفهمیم، هان؟ رضا یه غمی تو چشماته؛ یه بغضی تو گلوته؟ یه فریادی توی گلوته که نمیدونی چیه تا سر بدیش؟ آخه آدم فریادی که نمیدونه چیه رو چه طوری سر بده، هان؟ میخوای [تنها] بمونی تا بتونی بیشتر فکر کنی؟ باشه؛ ولی بدون یه زنی اون بالا، توی اون خونهی سبز هست که منتظرته، یه آدمایی اون بالا هستن که چشم به راهتن، و یه سماوری که آبش همیشه جوش و چایی که برای تو همیشه آمادهس. و رضا در تمام این مدت، بعد از هر سوال با سر و حالت صورت داره نشون میده که بله، جواب تمام این سوالا مثبته، اما هنوز سنگینم، خستهام، لازم دارم که اینجا تو خلوت خودم باشم، تنهایی. عاطفه، آخرش میگه: خیلی خب، باشه، اون پتو رو خوب بپیچ دورت، خودتُ بپوشون رضا سرما نخوری.
همون موقعها که عاطفه بغض کرد، اشکاش لابهلای بغض صداش ریخت پایین و گفت «خودتُ بپوشون»، کف دستمُ یه جوری گذاشتم روی صورتم که چشمهامُ بپوشونه و جلوی دهنمُ بگیره، بعد هایهای هقهق کردم توی دستای خودم. «آدم فریادی که نمیدونه چیه رو چه طوری سر بده» بیخ گلوی رضاتونُ نگرفته که بدونین «خودتُ بپوشون سرما نخوری» گفتن عاطفه یعنی چی، یعنی چه حالی.
ما که فقط نباید حرف بزنیم که حرف همُ [با حرف زدن، با لغات] بفهمیم، هان؟ رضا یه غمی تو چشماته؛ یه بغضی تو گلوته؟ یه فریادی توی گلوته که نمیدونی چیه تا سر بدیش؟ آخه آدم فریادی که نمیدونه چیه رو چه طوری سر بده، هان؟ میخوای [تنها] بمونی تا بتونی بیشتر فکر کنی؟ باشه؛ ولی بدون یه زنی اون بالا، توی اون خونهی سبز هست که منتظرته، یه آدمایی اون بالا هستن که چشم به راهتن، و یه سماوری که آبش همیشه جوش و چایی که برای تو همیشه آمادهس. و رضا در تمام این مدت، بعد از هر سوال با سر و حالت صورت داره نشون میده که بله، جواب تمام این سوالا مثبته، اما هنوز سنگینم، خستهام، لازم دارم که اینجا تو خلوت خودم باشم، تنهایی. عاطفه، آخرش میگه: خیلی خب، باشه، اون پتو رو خوب بپیچ دورت، خودتُ بپوشون رضا سرما نخوری.
همون موقعها که عاطفه بغض کرد، اشکاش لابهلای بغض صداش ریخت پایین و گفت «خودتُ بپوشون»، کف دستمُ یه جوری گذاشتم روی صورتم که چشمهامُ بپوشونه و جلوی دهنمُ بگیره، بعد هایهای هقهق کردم توی دستای خودم. «آدم فریادی که نمیدونه چیه رو چه طوری سر بده» بیخ گلوی رضاتونُ نگرفته که بدونین «خودتُ بپوشون سرما نخوری» گفتن عاطفه یعنی چی، یعنی چه حالی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر