۱۳۹۳ اسفند ۲۳, شنبه

من گوله‌ی خشمی از اعتراض‌های نهفته‌ام

 

از بچگی‌م نتوانستم با آرایشگاه ارتباط برقرار کنم. آن موقع‌ها از این‌که گیرم بیاندازند و به موهایم حمله کنند بیزار بودم، زیر دست آرایشگر بدون کوچک‌ترین حرکتی فقط گوله‌گوله اشک می‌ریختم یا وقتی کارش تمام می‌شد و در آینه خودِ جدیدم را می‌دیدم می‌زدم زیر گریه... آخرش هم برچسب می‌خوردم که «وای! چه بچه‌ی عنق بداخلاقی. حالا که خوشگل شده جای دستت درد نکنه چرا گریه می‌کنه؟» در صورتی که از نظر من موی کوتاه هیچ‌وقت قشنگ نبود، موی قشنگ فقط موی خاله اکرم بود که آن‌وقت‌ها تا وسط کمرش می‌رسید؛ ولی بچگی‌ام زبان حرف‌زدن و گفتن این‌ها را نداشت، بلد نبود اصلا، مثل حالا رسم نبود بچه حرف بزند. همه‌ی عشق بچگی‌م خلاصه می‌شد در این‌که یک روز خاله ببردم آرایشگاه تا موهایم را بلند کنم؛ گمان می‌کردم همان‌طور که آرایشگر می‌تواند موها را کوتاه کند، پس بلد است بلندش هم بکند. یک‌روز همان خاله اکرمی که موهای بلندش را در فیلم عروسی مامان دیده‌بودم و بعدش عاشق موی بلند شده بودم به‌م گفت که در آرایشگاه فقط موها را کوتاه می‌کنند و اگر می‌خواهی موی بلند داشته باشی باید بگذاری خودش بلند شود.

بزرگی‌ام هم در آرایشگاه زبان حرف زدن ندارد هنوز؛ بعد از آرایشگاه، همه‌ی راه را تا خانه گریه کردم به تلافی اعتراضی که باید می‌کردم و نکردم. به آرایشگر نگفتم که از نتیجه‌ی کار راضی نیستم، نگفتم که چرا بدون مشورت با من به سلیقه‌ی خودت عمل کردی، نگفتم که چرا کاری با صورتم کردی که خود ِ جدیدم را نتوانم دوست داشته باشم. خوب که فکر می‌کنم بزرگی‌ام هیچ‌کجایی که باید اعتراض کند زبان حرف‌زدن نداشته‌است. بزرگی‌ام تا جایی که بتواند گذشت می‌کند، و هر جایی هم که نتواند بگذرد توی دلش نگه می‌دارد و شبی مثل امشب تلافی کور را سر کچل درمی‌آورد. بزرگی‌ام اخلاق مزخرفی دارد که همین امشب خودش به این نتیجه رسید که باید اصلاح شود. جدی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر