۱۳۹۴ فروردین ۱۷, دوشنبه

یکی از روزهای معمولی خدا که خورشید مثل همیشه از شرق طلوع کرده‌بود و بنا داشت در غرب غروب کند، مردی از بنده‌گان معمولی خدا، همین‌طور سرش را انداخته بود پایین که یک‌باره دید در جایی نیمه‌باز مانده‌است. بدون این‌که یااللهی چیزی بگوید سرش را از لای در تو کرد. زن‌های بی‌حجاب که متوجه حضورش شده بودند، دست‌هایشان را روی موها و بدن نیمه‌عریان‌شان گذاشتند و از چیزی شبیه شوک، بی‌اختیار شروع کردند به شلوغ‌بازی. اما مرد زودتر از واکنش طبیعی آن‌ها همه‌شان را به تیر فحش و نفرین سوزاند و در را کوبید و رفت.

گاهی هم این‌طوری‌ست؛ آدم‌ها دست پیش را می‌گیرند که پس نیافتند.
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِّنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا فَكَرِهْتُمُوهُ وَاتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَّحِيمٌ.


ــ سوره‌ی حجرات، آیه‌ی 12
[ای کسانی که ايمان آورده‌ايد، از گمان فراوان بپرهيزيد زيرا پاره‌ای از گمان‌ها در حد گناه است و در کارهای پنهانی يک‌ديگر جست‌وجو مکنيد و از يک‌ديگر غيبت مکنيد؛ آيا هيچ‌يک از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟ پس آن را ناخوش خواهيد داشت و از خدا بترسيد، زيرا خدا توبه‌پذير و مهربان است]

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه

از مصادیق مسلّم ظلم

چند وقت پیش،‌ در یکی از ورک‌شاپ‌های روانشناسی و مشاوره‌ی لایف استایل مجله، داشتیم در مورد یکی از بحث‌های روابط عاطفی موثر حرف می‌زدیم؛ در ادامه‌ی صحبتی که خیلی یادم نیست، با صدای بلند جوری که روان‌شناس مدعو بشنود گفتم «آدم مظلوم، آدم ظلم دیده، خودش یا ظالم می‌شود یا مظلوم»؛ استاد تایید کرد و بیش‌تر تحلیل کرد که بماند.
بعدتر اما فکر کردم که می‌تواند هیچ‌کدام از این‌ها نباشد؛ می‌شود آدم در شرایطی قرار بگیرد که قدرت ظلم کردن داشته باشد ولی نکند، می‌شود در موقعیت ِ مورد ظلم واقع شدن قرار بگیرد ولی مظلوم نماند.

به نظرم یکی از مصادیق ظلم کردن، تصمیم گرفتن به جای کسی‌ست که خودش می‌تواند برای خودش تصمیم بگیرد. امروز که دارم این‌ها را می‌نویسم، دیگر آن ظالم سابق نیستم و آخرین‌باری که ظلم کرده‌م به نظرم خیلی دور می‌آید. به خودم قول داده‌ام هیچ‌وقت دیگر جای کسی تصمیم نگیرم. هیچ‌وقت جای کسی تصمیم نگیرید؛ می‌دانید؟ خیلی بی‌شرفانه است.


پ. ن: سابقن فیس‌بوک اپلیکیشنی داشت به نام On This Day، که همه‌ی فعالیت‌هایی که در تاریخ امروز در سال‌های گذشته انجام داده بودید را نشان‌تان می‌داد، که حذفش کرد خدا خیرش بدهد. امروز اما دیدم که اپلیکیشن را در قالب پروموشن آورده بالای فید استوری و می‌گوید که بیا ببین پارسال درست همین امروز چه نوشتی و فیلان. 
القصه، این نوشته را پارسال، درست 4 مارچ نوشته‌ام.

۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

بی عشق نگشاید گره

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون هیشکی نبود.
یه روز یکی رفته بود استخر؛ برای خودش شنا می‌کرد، می‌اومد بیرون آب کنار استخر راه می‌رفت، کنار استخر دراز می‌کشید آفتاب می‌گرفت... همین‌طوری که سرش به کار خودش بود دومی اومد اجازه گرفت کنارش که یه جای خالی بود دراز بکشه و آفتاب بگیره. نشست و سر حرف باز شد؛ اولی و دومی با هم هم‌کلام شدن؛ از همه‌چیز گفتن، حتا از اون دایوی که گوشه‌ی استخر خودنمایی می‌کرد. دومی از اولی پرسید تو تا حالا از روی دایو شیرجه زدی توی آب؟ اولی گفت نه، خیلی به‌ش فکر کردم و بالاخره یه روز تصمیم می‌گیرم که امتحانش می‌کنم. دومی یه بار پریده بود؛ نشست با ذوق و شوق از دایو و شیرجه و هیجان برای اولی سخنرانی کرد،‌ از خاطرات و خوبیای شیرجه‌زدن گفت. اولی داشت ترغیب می‌شد. دومی گفت کاش بشه اصلن با هم بریم یه بار دیگه شیرجه بزنیم. دوتایی زیراندازاشونُ رها کردن و بلند شدن، دست همدیگه رو گرفتن و تا دایو قدم زدن، پله‌های دایوُ بالا رفتن؛ چشماشون برای همدیگه و برای این‌که با هم شیرجه بزنن عجیب برق می‌زد. لحظه‌ی پریدن و شیرجه‌زدن که شد، دومی ارتفاعُ که دید کنار کشید، گفت من نمی‌پرم. اولی گفت من به هوای تو اومده‌بودم که! دومی گفت: آره، ولی وقتی یادم میاد این بار هم ممکن‌ه سرم بخوره کف استخر ترس برم می‌داره، نمی‌تونم، خودمُ بیش‌تر دوست دارم. اولی هرچی گفت ممکن هم هست این‌بار سرت به کف استخر نخوره حتا و تو این‌بار با تمام لذت موفق بشی، به گوش دومی نرفت و قصه تموم شد.

حالا، سومی اومده و به اولی می‌گه: تو از روی دایو نپریدی، من یه بار پریدم و می‌دونم وقتی از پله‌ها بالا می‌ری و قلبت شروع می‌کنه به تپیدن و هیجانُ جلوی چشمت می‌بینی یعنی چی. من یه بار شیرجه زدم، تو هم باید با من بیای و بریم شیرجه بزنیم تا خودت ببینی و حس کنی؛ البته من یه بار سرم خورده کف استخر، ولی می‌خوام بپرم، با تو بپرم. حرفای عینن تکراری ِ سومی که تموم شد، اولی بلند شد و زیراندازشُ زد زیر بغلش و گفت: مرسی، ولی ببخشید من باید برم؛ روز خوش. توی دل‌ش می‌گفت: [با تو] نمی‌تونم، خودمُ بیش‌تر دوست دارم، و دور شد.