۱۳۹۹ خرداد ۶, سه‌شنبه

هیچ کس مثل تو

وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک‌تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید، باید، باید
دیوانه‌وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچ کس نیست

[©️ فروغ فرخزاد]

۱۳۹۹ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

برش‌هایی از قصه‌ت هست که نمی‌دونی چه طور تعریف کنیش که به قشنگیش لطمه نخوره، وقت انتقال حس درستی و کیفیتش آسیب نبینه؛ مثل اون لحظه‌ای که قبل از شروع جلسه، دیدم که یه لحظه نگاهش روی انگشت حلقه‌ام مکث کرد، حال نگاهش مرغوب شد و بعد هم یه لبخند باکیفیتی پخش شد توی چشماش و روی لب‌هاش و خب بدون درنگ جلسه رو شروع کردیم. گمون کردم باید به این خاطر باشه که انگشتر نشون و حلقه رو با هم جابه‌جا کردم و داره توی دلش می‌گه «تو انگشتر نشونت رو بیشتر دوست داری. آخر کار خودتو کردی!»، در حالی که آخر وقت بهم گفت «می‌دونی چه قدر دستات قشنگن؟ نمی‌دونی وقتی چشمم به دستت و انگشترت افتاد چی تو دل من گذشت دختر.»... و انگار که نه از صبح اون روز، از صبح روز تولدم منتظر شنیدن چنین حرفی بودم که روزای اول اردیبهشتمو باهاش بسازم.

۱۳۹۹ فروردین ۶, چهارشنبه

سالی که بیش از یک سال بود

اتفاقات ۱۳۹۸ به ترتیب وقوع:

• فیکس کردن تاریخ برنامه تولد سورپرایز کامران که از بهمن سال قبل برنامه‌ریزی شده بود
• سیل تو استانای غربی
• گند خوردن به اعصاب برای دروغ مصلحتی آدم سمی من‌باب مهمونی تولد
• تموم شدن عید با درد و غم دوری یار در سفر
• تولد کامران
• تولد خودم
• سفر ارتحالیدی
• سفر دوم
• گرفتن تصمیم نهایی برای ازدواج و برنامه‌ریزی تاریخ‌های پیشنهادیش
• دیدار با مامانم
• آغاز رو شدن دست اون آدم سمی و دروغای بی‌پایانش
• دیدار با مامانش
• خواستگاری
• نامزدی
• تولد مامان و سورپرایزش با تشریف‌فرمایی داماد 
• آغاز آخرین دوره‌های بستری شدن بابارضا تو بیمارستان
• حذف همیشگی آدم سمی
• خداحافظی با بیپ‌تونز
• ورود به شرکت جدید
• عقد
• اتفاقات تلخ آبان که ۱۵۰۰ نفر به خاطر اعتراض به گرونی بنزین سر به نیست شدن، اینترنت یک ماه تموم قطع شد و کسب‌وکارهای آنلاین کمر خم کردن
• تولد بابا
• مهمونی ماهگرد خونه مامان کامران
• فوت بابارضا (فردای مهمونی)
• مراسم چهلم و درآوردن لباس سیاه عزا
• حمله سپاه به هواپیمای مسافربری اکراینی که جیگرمونو سوزوند
• اسباب‌کشی به محل جدید شرکت
• مهمونی شرکت جدید و شیرینی دادن به خونواده‌ها که مصادف شد با روز مادر
• روز پدر و‌‌ روز مرد
• ورود ویروس کرونا و آغاز فاجعه در سطح کشور
• تولد علیرضا
• تولد مامانش

سال ۹۸ سال  تلخ و تیره‌ای بود؛ تجربه‌های سیاه و سهمگین زیاد جمعی و فردی عمیقی داشت که اگر اتفاق شیرین کامران نبود هرگز به آینده چشم نمی‌دوختم. شبیه آدمای نجات‌یافته‌ام ته فیلمای آخرالزمانی: بهت‌زده، غمگین، گیج و گنگ،  خوشحال از هنوز زنده بودن و داشتن عشق.

۱۳۹۸ اسفند ۱۴, چهارشنبه

اولین و آخرین حرف، حرف هرروز و هنوزه!

اگر ازدواج نمی‌کردیم، هرگز چشم‌مان به واقعیت یک‌دیگر باز نمی‌شد؛ واقعیات زیبا و زشت هم، واقعیاتی که فقط در هم‌جواری بی‌حایل عریان می‌شود. حقایقی که حتی هر مقدارش را که پیش‌تر دیده باشی و زیسته باشی‌اش، باز هم آن قدر واقعی و عینی نیستند که حالا. حالا بعد از این موانستی که از پس زیستن در زیر یک سقف ـ سقفی که البته مال خودمان نیست، به بیان درست‌تر سقف پدرومادرهایمان است ـ توقع‌ام از مرد اول زندگی‌ام، روزبه‌روز واقعی‌تر از پیش می‌شود و انتظاراتم را مدام متناسب با قامتش دوباره و دوباره اندازه می‌کنم.
خوش به حالت که اغلب از انتظار من فراتری.
طفلک دلم که گاهی جوانه‌های سبز امیدش را با دست خودش می‌چیند و پرپرش را روی زمین می‌اندازد و گذر می‌کند... .

۱۳۹۸ اسفند ۱۲, دوشنبه

رسیدن به تو
رسیدن به بهترین قسمت رویاهاست
لبخندی که از دیدنت
بر چهره‌ها می‌نشیند
شعر است.
فقط پیدا کردن تو
آدم را شاعر می‌کند
نه از دست دادنت.


ـــ رسول یونان

۱۳۹۸ اسفند ۳, شنبه

ما امشب حرف زدیم. حرف‌های زیاد. حرف‌های لازم. حرف‌هایی که لابد همه‌ی دختر و پسرها ـ زن‌وشوهرها این روزهای زندگی‌شان به هم می‌زنند. اما از خدا که پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد، من در هر جمله به این فکر کردم آیا واقعا حرف‌های ما باید این‌ها باشد؟ شمردن نگرانی از پس نگرانی؟ بی‌ثبانی پشت بی‌ثباتی؟ و هر چیزی که من و تو نقشی در کنترل آن نداریم؛ قیمت ارز، مراودات بین‌المللی، اپیدمی کنترل‌نشده‌ی یک بیماری که مرزها را درنوردیده حالا پشت در خانه‌ها ایستاده... و مگر آدمی‌زاد ـ مگر جوان‌ها قرار بود این همه فکر و ذکر بیهوده داشته باشند؟ مگر قرار نبود عشق بیاید دست من و تو را بگیرد از روی زمین بلندمان کند و بعد نور و رنگ بیاورد و پس رنگ‌ها زندگی جور دیگری بگذرد که نه سیاست به آن راه داشته باشد نه هیچ چیز دیگر؟ حالا که عشق آمده، حالا که از زمین بلندمان کرده و نور و رنگ آورده پس چرا ما هنوز چشم‌مان به دست سیاست است که کدام وری هدایت‌مان می‌کند؟! چون سیاست آن بی‌پدرومادری است که خر خودش را می‌رود و کاری به کار عشق ندارد، نور نمی‌فهمد و رنگ‌ها را چرک می‌کند.

آری عزیز من... سایه‌ی سیاست چیره‌تر از این حرف‌هاست.

۱۳۹۸ بهمن ۲۶, شنبه

Based on a TrueLove story...

ـ ...من یه جوری دوستت دارم که هیچ وقت نمی‌تونی بفهمی، حدس هم نمی‌تونی بزنی اندازه‌ش چقدره.
+ چه خوب!
ـ اگه تو می‌گی خوبه، حتما هست.
+ خوبه دیگه. تو هر اندازه‌ای که من فکر کنم دوستم داری، از اون‌م بیشتر دوستم داری.

۱۳۹۸ بهمن ۱۴, دوشنبه

من؟ اون پرنده‌ام، گنگ و خسته...


راست می‌گفتی دیشب.

احتمالا کسی که آدم را از بیرون تماشا کند، بهتر می‌تواند همه‌ی جوانبش را برانداز کند و به اجماع برسد. راست می‌گفتی که این زن، آن دختر دیروز نیست. گزاره‌ی ترسناکی بود این زن امروز بودن و دختر دیروز نبودن. ولی مگر زن بودن ـ زن تو شدن و بودن ـ باید چیز ترسناکی باشد؟ آن‌قدر دلهره‌آور که تو را آشفته کند، آن‌قدر زیاد و پیدا که از نارضایتی این دیگرگونی خوف کنی؟ که البته هراس و دستپاچگی رندانه به تو مسلط نمی‌شود؛ مردها ـ آن جنم‌دارها و استخوان‌دارهایشان ـ نه وحشت‌زده می‌شوند به این سادگی‌ها، نه مثل بید از این بادها می‌لرزند.

قرار شد حرف بزنیم. قرار شد من برایت از خودم بگویم که این روزها سر به تو دارم، در خود گره‌ای گمم و هرچه هستم آنی نیستم که کمی پیش‌تر بودم و قدرت داشتم زلف دل و جان تو را ـ این طور که می‌گویی ـ چنین کنم و چنان.

بزرگوارِ من که با آن روح بی‌نظیرت هرگز لب به گله باز نمی‌کنی و فقط از سر وظیفه‌ات که خودت تنها از پی عشق برای خودت تکلیف کرده‌ای تا دست مرا ـ همسفر دیروز و همیشه‌ات را ـ همه‌جا و همه‌وقت بگیری که از پا نیافتم و خسته‌نفس نباشم و نمانم، لب که باز کنم از خستگی‌هایی می‌گویم که مال من نیست و مال تو هم نیست. همین که سرم را روی شانه‌ات بگذارم و هوای منزه گردنت را توی شش‌هایم بفرستم، می‌بینی که زن امروز تو قلبی دارد که برای تو باکیفیت می‌تپد و همچنان با هر طلوع تو از تو حرارت می‌گیرد. ببین! چه طور خاموش و این همه گمراه باشم وقتی دست‌هایت دستانم را محکم گرفته و از هر گذرگاهی به امنیت عبورم می‌دهد. گرچه به نگاه تو کم‌رمق و به گمان خودم بی‌تاب و سرگشته و وامانده‌ام، اما چاره دارم. فرصت کنم بندهای زمانه که فشارم می‌دهد را پاره کنم به رستگاری نزدیک می‌شوم. ان وقت به قول حافظ، تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم.

۱۳۹۸ بهمن ۸, سه‌شنبه

۱۳۹۸ دی ۲۹, یکشنبه

...که برای رسوایی دنبال بهونه‌ام ‌

زن خوش‌شانسی بودم امروز.
فرصت این رو داشتم که وسط روز، یهویی دوتا لیوان چایی بریزم که یکی‌شو بدم دست تو، از تو یخچال شیرینی‌ای که از خونه به هوای تو آورده بودم رو بردارم و دوتایی با هم پشت پنجره به تماشای برف بایستیم تا داغی چایی‌هامون مطبوع بشه و قابل خوردن. من خوش‌شانس بودم که امروز تونستم تنها چند دقیقه کنارت پشت پنجره برف‌ها با تو تماشا کنم و باهات چای بنوشم.

من کنارت خوش‌شانسم؛ پشت پنجره یا هرجا، با یا بدون چای و هرچی، زیر برف و آفتاب. خوشبختی چسبیده به تو، هرجا بری باهات میاد؛ من‌م چسبیده‌م به تو و خوشبختی.