ما امشب حرف زدیم. حرفهای زیاد. حرفهای لازم. حرفهایی که لابد همهی دختر و پسرها ـ زنوشوهرها این روزهای زندگیشان به هم میزنند. اما از خدا که پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد، من در هر جمله به این فکر کردم آیا واقعا حرفهای ما باید اینها باشد؟ شمردن نگرانی از پس نگرانی؟ بیثبانی پشت بیثباتی؟ و هر چیزی که من و تو نقشی در کنترل آن نداریم؛ قیمت ارز، مراودات بینالمللی، اپیدمی کنترلنشدهی یک بیماری که مرزها را درنوردیده حالا پشت در خانهها ایستاده... و مگر آدمیزاد ـ مگر جوانها قرار بود این همه فکر و ذکر بیهوده داشته باشند؟ مگر قرار نبود عشق بیاید دست من و تو را بگیرد از روی زمین بلندمان کند و بعد نور و رنگ بیاورد و پس رنگها زندگی جور دیگری بگذرد که نه سیاست به آن راه داشته باشد نه هیچ چیز دیگر؟ حالا که عشق آمده، حالا که از زمین بلندمان کرده و نور و رنگ آورده پس چرا ما هنوز چشممان به دست سیاست است که کدام وری هدایتمان میکند؟! چون سیاست آن بیپدرومادری است که خر خودش را میرود و کاری به کار عشق ندارد، نور نمیفهمد و رنگها را چرک میکند.
آری عزیز من... سایهی سیاست چیرهتر از این حرفهاست.